پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

علامه الحاج شیخ محمد علي مدرس افغاني فرزند مرادعلی در سال 1284 خورشیدی در قریه خاربيد المیتوی جاغوري از توابع ولایت غزنی کنونی چشم به جهان گشود. محمدعلی مدرس آن زمانیکه اصلا در مناطق دور دست جاغوری مکاتب رسمی دولتی فعالیت نداشت ، تحصیل ابتدائی را در نزد پدر مرحومش و عالم منطقه مشهور به شیخ خاربید فراگرفت و درآغاز نوجوانی همراه با پدرش عازم ایران شد و در مشهد مقدس رضوي تحصيلات خود را ادامه داد. شرح نظام را نزد اديب اول و ساير متون درسي ادبي را از عالم معروف شيخ محمد تقي هروي مشهور به اديب نيشابوري آموخت. 
وي در حدود سال 1304 خورشیدی رهسپار حوزة علمية نجف شد. پس از تحمل مشكلات و سختي‌هاي بسيار و خستگي طاقت فرسا با پاي پياده به نجف مي‌رسد و با كمال فقر و تهي دستي به دنبال مدرسه و درس به اين جا و آن جا سر مي‌زند، اما موفق به پيدا كردن خوابگاه و مدرسه نمي‌شود. شب‌ها را در صحن اميرالمومنين (عليه السلام) به صبح میرساند و روزها را به درس و مباحثه و فراگيري دانش مي‌گذراند. وي مدت‌ها به جاي كفش، مقوايي را با نخ به پاهايش بسته براي نظافت خود و شستشوي لباس‌هايش روزهاي جمعه به پانزده كيلومتري نجف رفته در نهر فرات به شستشوي خود و تنها لباسي كه بر تن داشت مي‌پرداخت و پس از خشك شدن لباس‌ها و استحمام، به حوزه بر مي‌گشت. مدتي را به اين منوال سپري كرد تا اين كه روزي پس از توسل و دعا در حرم اميرالمومنين (عليه السلام) از سوي بيت حضرت آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني دعوت مي‌شود و پس از تفقد، شهريه‌اي برايش مقرر مي‌شود و به اين ترتيب بهبودي نسبي در وضعیت اقتصادی وي حاصل مي‌شود.



ادامه مطلب...
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

 

 

                                    هوالمصور 

 

 

 

                           
پدران عقده به دل رفت که شاید به شتاب  
نسل آینده ی ما عقده گشا برخیزند
مدد ای همت و توفیق که این قافله هم
همچون طفلان نوآموز، به پا برخیزند
 
 
نمایشگاه عکاسی: "نیمه ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍پنهان"
 
روزگاری افغانستان سرزمینی بود که ازآنجا آفتاب تابان فرهنگ وتمدن می درخشید و در عرصه فرهنگ و ادب سرآمد زمان  خویش بود. شکوه پامیر٬ تمدن عظیم بلخ ٬ مشاهیر غزنین ، بناهای باشکوه بامیان  وبسیاری ازبناهای فراموش شده ی این مرز وبوم ... پر آوازه ترین نام ها بوده و هستند.که درلابه لای تاریخ در زیر خاکستر جنگ های نابرابر این عظمت و شکوه پنهان مانده اند. 
«حال افغانستانی دیگر در شرف تولد است» فرزندان این سرزمین همیشه سبزاکنون همت کرده اند ودرراستای بازسازی فرهنگی می خواهند بزدایندگرد وغبارنشسته بر عظمت وشکوه فراموش شده گذشته ومیراث امروزرا و افغانستانی بنا کنند سرشاراز آبادانی ولبریزازنور.امید است که با این شوروشعور ، خون تازه ای در قلب آسیاجاری شود.
 جمعی از دانشجویان افغانستانی استان قم با همکاری بخش فرهنگی سفارت جمهوری اسلامی افغانستان و... بر آن شده اند نمایشگاه عکسی تحت عنوانِ "نیمه پنهان" با هدف ایجاد نگاهی راستین و حقیقی به مقوله ی کشور افغانستان را برگزار کند. دبیرخانه ی جشنواره پیشاپیش از حضور آثار گران سنگِ کلیه هنرمندان عکاس، دانشجویان و عمومِ علاقه مندان که قدرمسلم مایه ی ارجمندی و افتخارِ میهنمان افغانستان است،  سپاس هایِ بی پایان دارد و به خود می بالد.درپایان عکس های برگزیده معرفی و ازصاحب اثر تقدیر خوهد شد.

موضوع: 

به تصویر کشیدنِ ظرفیت ها و پتانسیل های موجود در عرصه هایِ فرهنگی هنری گردشگری تاریخی باستانی اقتصادی آموزشی ورزشی اجتماعی آداب و سنن و آیین ها. و با نگاه ویژه به پیشرفت های آموزشی و علمی از داخل افغانستان .

 

 


آیین­نامه:


1.  شرکت در جشنواره برای تمامی عکاسان آزاد است.

2. محدودیتی از لحاظ تعداد و نوع آثار اعم از رنگی یا سیاه سفید وجود نخواهد داشت.

3. ارسال عکس توسط عکاس و شرکت در جشنواره به منزله اعلام مالکیت معنوی عکس­ها است در صورت اثبات خلاف این امر، عواقب حقوقی جزایی آن بر عهدۀ شرکت کننده است.

4. عکس­ها به صورت فایل دیجیتال و یا فرمت« JPEG » یا «TIFF» با رزولوشن« DPI  300 » و اندازه «30 در40» ارسال شوند.

5. ایمیل یا سی­دی­های ارسالی علاوه بر عکس باید در بردارندۀ فایل دیگری شامل اطلاعات ذیل باشد: نام و نام خانوادگی صاحب اثر، نام پدر، تاریخ تولد، تحصیلات و محل عکس­برداری و شماره تماس.

6. عکاسان می­توانند آثار خود را به آدرس دبیرخانه پست و یا به آدرس ایمیل( photo.afg91@yahoo.com ) ارسال نمایند.

7. ارسال آثار به معنای پذیرش شرایط و مقررات جشنواره است و تصمیم­گیری در مورد مسائل پیش­بینی نشده بر عهدۀ برگزار کننده است.

8. برگزار کننده حق استفاده از عکس­های پذیرفته شده را برای چاپ در کتاب و.... با ذکر نام صاحب اثر برای خود محفوظ می­دارد.

9. برای تمامی عکاسان که آثار شان به نمایشگاه راه یابد گواهی شرکت در جشنواره اهدا خواهد شد.

10. عکس­ها ی ارسالی که بر خلاف آیین­نامه و فاقد اطلاعات خواسته شده باشد مورد بررسی قرار نمی­گیرد.

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

دبیر جشنواره:

 

 

 

هیأت داوران: از اساتید دانشگاه و عکاسان مطرح کشور انتخاب خواهد شد. اسامی آنها متعاقباً اعلام می­شود.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

گاه­شمار جشنواره:

مهلت ارسال آثار: 1392/1/31

انتخاب و  داوری:92/2/15

برگزاری نمایشگاه و اهداء جوایز: 92/2/20

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

 


جوایز: به سه نفر از عکاسان برگزیده جوایزی  اهدا خواهد شد.




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 "تعداد شهدای حادثه مارکیت میوه و سبزی فروشی هزاره تاون در حدود صد تن شده است.


طبق آخرین اطلاعاتی که بعد از بازدید از صحنه حادثه دقایق قبل بدست آوردم، درحادثه انفجار امروز شنبه ۱۶/۲/۲۰۱۳م، در مارکیت میوه و سبزی فروشی که حوالی ساعت پنج و نیم شب صورت گرفت، در حدود هزاره کیلوگرام مواد منفجره استفاده شده است. قابل یادآوریست که به احتمال زیاد مواد منفجره توسط تانک آب به ساحه مارکیت توسط یک انتحاری آورده شده و سپس انفجار داده شده بود. از تانک آب منفجر شده فقط پارچه های ماشین اش باقی مانده بود و دیگر چیزی وجود نداشت. شاید در تاریخ پاکستان انفجاری که در آن یک هزاره کیلوگرام مواد منفجره استفاده شده باشد، تا به امروز صورت نگرفته باشد.

انفجار در ساعتی به وقوع پیوست که عابران، خصوصا دانش آموزان و کسانی که برای خریداری در مارکیت آمده بودند به تعداد خیلی زیاد در آنجا وجود داشتند. در نتیجه انفجار به اندازی دو متر عمیق و شش متر عریض چقوری به وجود آمده است. در نتیجه انفجار عده ای کثیری اعم از مردان، زنان و به تعداد خیلی زیاد اطفال جانهای شانرا از دست دادند... شبکه های تلویزیونی نظر به آماری که از شفاخانه ها حاصل می کنند، تعداد شهدا را ۷۵ تن ذکر می کنند، ولی به آنها چون اجازه داده نشده که در صحنه بیایند، آنها از آنعده کسانی که از آنها اثری باقی نمانده است و کسانی که تا هنوز در زیر آواری از خاک باقی اند خبر ندارند. مردم هنوز جنازه ها را از زیر سقف های کانکریتی که فروریخته اند می کشند. به احتمال زیاد تعداد شهدا مجموعا در حدود صد تن است و تعداد زخمی ها در حدود دو صد تن می باشد.

گورنر بلوچستان آقای ذوالفقار علی مگسی با حضور در شفاخانه سی ایم ایچ، طی گفتگویی با رسانه ها در ضمن اظهار تاسف و هدردی با قربانیان حادثه، حادثه را ناکامی نیروهای اطلاعاتی ذکر نموده و از نیروهای اطلاعاتی شدیدا انتقاد کرد. وی گفت، در حالیکه سازمانهای اطلاعاتی از هر گونه ابزار برخوردار اند، چرا جلو این گونه حوادث را نمی گیرند. گورنر یاد آور شد که برای پولیس آزادی کامل داده شده است که به صورت فوری دست به دستگیری تروریستان سفاک بزنند. همچنان وی گفتند که به هر آنکسی که اطلاعات دقیق در مورد مسوولان حادثه بدهند، یک کرور کلدار انعام می دهد. گورنر بلوچستان، جهت معالجه بهتر زخمی ها امر کرد که توسط یک طیاره به صورت خصوصی فورا زخمی ها به کراچی انتقال داده شوند.

حزب دموکراتیک هزاره و اکثر از احزاب دیگر فردا را در کویته هرتال عمومی اعلان کرده است. همچنان قرار است فردا به صورت رسمی به سوگ حادثه امشب بلوچستان رخصتی و بیرق اش نیم افراشته باشد. تقریبا تمام سران احزاب پاکستان حادثه را به شدت محکوم کرده اند. از طرف دیگر نهاد های اهل تشیع در شهر های مختلف دست به تظاهرات و تحصن زده اند و بعضی شاهراه ها را مسدود کرده اند.

مسوولیت حادثه اسفناک امروز را سخنگوی لشکر جهنگوی با تلفون نمودن به بی بی سی و دیگر نهاد های رسانه ای مثل تمام حوادث قبلی به عهده گرفته است. سخنگوی لشکر جهنگوی ابوبکر صدیق گفته است که این دومین حمله ما بر شیعیان در سال ۲۰۱۳م، می باشد. در ضمن تهدید کرده است،که اگر گورنر راج نافذ شود و یا هم ارتش بیاید ما دست از عملیات خود نمی کشیم و حالا بیست موتر دیگر که پر از مواد منفجره است و انتحاری داخل آن نشسته اند، آماده امر اند که بر هزاره تاون و یا علمدار رود حمله کنند. امشب در زمانی که هزاره ها در حال جمع نمودن جنازه های عزیزان شان بودند و هزاره تاون خون می بارید، مردم شاهد شادیانه زدن های تروریستان نیز بودند که به شکل مرمی های روش انداز از اطراف، مرمی هایشان بر آسمان هزاره تاون قرار می گرفتند.

جنازه ها هم اینک در شفاخانه عمومی شهر است. فردا قرار بود که مراسم چهلم شهدای دو حادثه پی در پی علمدار رود نیز برگزار گردد، ولی حادثه امروز تمام محاسبات را بهم زده است. قرار است فردا مردم تصمیم شان را در مورد جنازه ها و لایحه های عمل بعدی شان بگیرند. " 

منبع گذارش : 
 
 
 
 

 
 
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

نامه سرگشاده شاعران جهان به دبیر کل سازمان ملل متحد بان کی مون، رییس کمیسیون اروپا خوزه مانوئل باروسو و رییس جمهوری ایالات متحده آمریکا باراک اوباما

متن کامل در ادامه مطلب...



ادامه مطلب...
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 بسمه تعالی
پیام مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی محقق کابلی(مد ظله العالی)
به مناسبت شهادت جمعی از مسلمانان کویته ـ پاکستان
مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ(سوره فتح /29)


در شب رحلت جانکاه منجی عالم بشریت، سرور کائنات حضرت محمد بن عبد الله(ص) و شهادت سبط اکبرش امام حسن مجتبی(ع)، از ملت مسلمان پاکستان اعم از شیعه وسنی انتظار می رفت که در ایام ارتحال و فقدان مظهر رأفت و رحمت الهی پیغمبر عظیم الشأن اسلام، در کنار هم در سوگ وماتم آن آخرین برگزیده ی الهی، مجالس عزا بر پا کنند.
متأسفانه بر خلاف انتظار، بار دیگر عمّال استکبار جهانی و اذناب پلید وهابیّت در یک عملیات تروریستی جنایت دلخراشی و جانسوزی در کویته پاکستان به وجود آوردند، که در این حادثه خونین طبق گزارش موثق تا کنون 118 نفر مظلومانه به شهادت رسیده اند و صدها تن دیگر زخمی و مجروح گردیده است .
اینجانب این فاجعه المناک ضد بشری را محکوم نموده و ملت مسلمان افغانستان و سایر مسلمین را در این مصیبت عظمی شریک می دانم و از باب وظیفه اسلامی چند نکته را متذکر می شوم.
1ــ از علمای جهان اسلام، مراجع عظام تقلید، رؤسای حکومت های اسلامی، سازمان کنفرانس اسلامی، سازمان ملل، حقوق بشر و سایر مجامع جهانی انتظار جدی دارم، برای جلو گیری از ظلم و جنایت وحفظ کرامت انسانی، حکومت پاکستان را تحت فشار قرار بدهند، تا در آینده اینگونه حوادث تلخ و ضد بشری تکرار نگردد.
2ـ از حکومت پاکستان که متأسفانه خود عامل اصلی فرقه گرایی و تشنّج های داخلی در پاکستان و افغانستان است، جداً می خواهم که عاملین این جنایت و سر کرده های این گروهک تروریستی را در اسرع وقت دستگیر نموده و در جلو چشم خانواده های شهداء به سزای اعمال شان برسانند، هر گونه تسامح و سهل انگاری، خیانت به ملت مسلمان پاکستان خواهد بود.
3ـ به همه مسلمانان پاکستان اعم از شیعه و سنی تذکر می دهم، که در محور قرآن و سنت وحدت شان را حفظ نمایند؛ زیرا عزت و اقتدار مسلمین فقط در سایه وحدت، رحمت و همگرایی میسور است، خداوندمتعال در قرآن می فرماید: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا» و «ُ وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ریحُکُم».
4 به علمای بزرگوار پاکستان توصیه می نمایم، که مصالح امت اسلامی را در نظر داشته باشند،سران گروه های تندرو و افراطی را با معارف والا و ارزشمند اسلامی آشنا نموده از گژ اندیشی، غلط فهمی و انحراف رهایی بخشند و احترام مال، جان و عرض مؤمنین را ازمنظر قرآن واحادیث نبوی تبیین نمایند، مگر خداوند متعال در قرآن نفرموده «وَ مَنْ یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فیها وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظیما» کسی که یک نفر را بی گناه بکشند مخلّد در جهنم است.
5ـ به مردم مسلمان کویته به ویژه علما و روشنفکران آن ایالت اعم از شیعه و سنی سفارش اکید دارم، که در راستای مصالح و امنیت منطقه بلوچستان، وحدت، تفاهم و یکپارچگی شان را حفظ نمایند و باور داشته باشد هیچ مذهب و یا قوم، مذهب و قوم دیگر را نابود نمی تواند و همه باید بدانند اگر احساس مسئولیت نکنند و از این گونه فاجعه های انسانی جلوگیری به عمل نیاورند، خون این شهداء مظلوم روزی موجب خشم وغضب الهی خواهد گردید آنگهی همه در آتش غضب الهی خواهند سوخت.
در پایان شهادت مظلومانه جمعی از مسلمانان رابه محضر مقدس حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا له الفداء، ملت مسلمان پاکستان به ویژه مردم غیور، دین دوست و ولایت مدار کویته و خانواده های داغدار شهداء تسلیت عرض می نمایم و از خداوند متعال علوّ درجات شهداء عزیز، شفای عاجل زخمیها، اجر جزیل وصبر جمیل برای بازماندگان مسئلت دارم.


اللهم اجعل عواقب امور نا خیراً
حوزه علمیه قم موریخ 23/10/1391 مطابق با29 صفر المظفر 1434
قربان علی محقق کابلی




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

« حسرتِ روزهای گذشته »

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 
یکی از دوستان نوشته بود : «چرا همیشه مردم، پس از مدتی، منتقد دولت ها می شوند و در پی روی کار آوردن سیستم سیاسی جدید هستند؟».
بله. تجربه ی تاریخی نشان داده است که همیشه رژیم های سیاسی در معرض نقد، سوال، اعتراض و در نهایت سرنگونی بوده و هستند. چرایی مسأله بماند که عوامل زیادی در این پروسه دخیل اند اما وقتی تقویم تاریخ ملت ها را ورق می زنیم، می بینیم که راستی هم چنین است، یعنی بیشتر ملت ها از تغییر رژیم ها نفع برده اند و بدینسان، سیستم های سیاسی گذشته شان را ناکارآمد، فاسد و یا ناقص می دانند و هیچ وقت آرزو ندارند به گذشته برگشته و بعنوان مثال دورانِ فلان آدم را تجربه کرده و یا در آن عصر زندگی کنند. اما چگونه می شود، یا چه بر سر یک ملت می آید که روزی صد هزار بار حَسرت بازگشت به "چهل سال گذشته" را در سر می پرورانند. چه بر سرِ مردم و داشته های آن سرزمین آورده اند که مردم آرزو می کنند به قهقرا رفته و در گذشته زندگی کنند. 
افغانستان، چنین کشوری است. این روزها وقتی یک افغانستانی عکس ها و فیلم های تاریخی دوران ظاهر شاه و داکتر نجیب الله را می بیند، اشک در چشمانش حلقه بسته، آرزو می کند کاش به گذشته باز گردد. دوستان در فیسبوک سعی می کنند با گذاشتن عکس ها و مطالبی از آن سال ها، یادآور دوران با شکوه افغانستان باشند که از دست رفته است. چند روز قبل با عده ای از دوستان، فیلم کوتاهی از تاریخ سیاسی زمانِ داودخان را تماشا می کردیم، بیشتر دوستان برای آن ایام حسرت می خوردند و عده ای هم با چشمان اشکبار نظاره گر گذشته ی کشورشان بودند؛ گذشته ای که امروز آرزوی داشتن اش را دارند.
برخی دوستان، علاوه بر آرزوی بازگشت به آن دوران، آرزوی بازگشت آن سیاستمداران را هم در سر می پرورانند. امروز یک افغانستانی آنقدر دلش از وضع کنونی پر است و عقده در گلو دارد که عکس سیاستمدارانِ قدیم را عَلم می کند و به روان آن ها درود و سلام نثار می کند؛ سیاستمدارانی که در یک برهه هدفِ آماج تهمت ها و ناسزاها بودند و هر کدام به نوعی دست شان به خون مردم و تخریب وطن آلوده است اما برای یک افغانستانی ، آن گذشته، شیرین تر از وضع امروز به نظر می رسد پس آرزو می کند « کاش به قهقرا برگردم » !
این برای مردم یک کشور، « درد » است؛ درد سیاسی، درد فرهنگی، درد اقتصادی، درد نظامی و در نهایت یک « درد بزرگ تاریخی » است که مردم یک کشور آرزو کنند کاش به گذشته برگردند. درد را دوا باید کرد . این کارها و آرزو ها فقط بی حس کننده است نه التیام بخش و شفا بخش. 
حقیقت این است که « گذشته تلخ بود، امروز تاریک است ، بیاییم فردا را روشن کنیم » آرزوی بازگشت به قهقرا اشتباهِ تاریخی است . نه آن را آرزو کنیم، نه تبلیغ کنیم و نه مرتکب شویم .
سید محمد عارف حسینی 
مشهد- 20 جدی 1391



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2 ) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30  ) و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی. (انعام 4 )و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87 ) ومرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24 ) و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری  (حج 73) پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی ، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی . ( احزاب 10 ) تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری ، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن . (توبه 118) وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی ، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام  63-64 )این عادت دیرینه ات بوده است ، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای . (اسرا 83 )آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت ؟(سوره شرح 2-3)غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)پس کجا می روی ؟ (تکویر 26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری ؟ (انفطار 6)مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران ازخلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی ، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران ، ناامیدی تو را پوشانده بود  (روم 48) من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی باز می ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کارادامه می دهم. (انعام 60) من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم  (قریش 3 )برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم (فجر  28-29 ) تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده ۵۴ )

لحظه ای تدبر در ایات آسمانی




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 پیراهن و تنبان سفید کودکانه اش به دیوار آویزان بود . مادرش برای چندمین بار اصرار کرد که : " بچه م رَخت های نَو خوده پوشیده برو " . اما مُنیب می گفت : " نی مادر جان ! می ترسم چَتل شَوه . پس که آمدم کالای نو می پوشم " . مادرش با عجله موهایش را شانه کشید و او را بوسید وگفت : " قندِ مادر ! اول کرَت است که نماز عید می ری، دعا کو که خدا مادرته شفا بته ... دیگه دعا کو که خودت و پدرت همیشه همرای مه باشن، تو گل مه هستی" . منیب به روی مادرش خندید و دوان دوان آیینه را به دست گرفت و خود را در آن نگاه کرد . گوشه ی لب بالاییش را از روی ناراحتی بالا داد و قاش هایش را در هم کشید و غرغر کنان گفت : " اوف مادر ! چرا موهایمه ای سو شانه کدی ؟ بدِم میایه خو " . مادرش در حالی که دستش را روی سینه اش گرفته بود خندید و گفت : " مه فدای بچه چَپه کاکل خود شوُم الهی ، بیا که جور کنم " . او در حالی که درد زیادی حس می کرد با عشق عجیبی موهای پسرکش را بطرف چپ شانه کشید و بعد با تمام وجود او را در آغوش کشید و بوسید .

پدرش که از وقت تیاری گرفته بود، مدام به منیب می گفت : " زودشو بچه م که دیر می شه ". منیب دستش را به دست پدر داد و درحالیکه از خانه خارج می شدند برگشت و به مادرش نگریسته از اینکه برای اولین بار به نماز عید می رفت، احساس بزرگی کرد و خندید. اما زود به دنیای کودکانه اش برگشت و گفت : " مادر! کالایمه غرض نگیری تا میایم ". وقتی از حولی بیرون می رفتند صدایش به گوش رسید که فریاد می زد : " مادر! زود میایم ، بُسراق تیار بانی برِم " .
هوای آفتابی بود و تکه ابر سیاهی در آسمان آبی خودنمایی می کرد. مردم از هر سو با عجله به طرف مسجد عیدگاه می رفتند. منیب که هنوز هفت سال ش تمام نشده بود، می دوید تا پا به پای پدرش حرکت کند. در حالیکه به نفس نفس افتاده بود پرسید : " پدر! راست است که وقت نماز آدم پیش خدا می ره؟ ، مادرم گفت وقتی ( الله اکبر) گفتی پیش خدا هستی ". پدرش که سعی می کرد زودتر به مسجد برسد گفت : " بله بچه م ! وقت نماز، آدم پيش خدا ايستاد است ". افکار کودکانه منيب را رها نمي کرد. شوق عجيبي در دلش بود. دست پدرش را تکان داد و پرسيد:" خو چرا مادرم نامد ؟ " . پدرش خنده اي کرد و از سر بي حوصلگي گفت :" بچه م يک نفر بايد خانه مي ماند که تياري عيده مي گرفت. دسترخان و چاي و کولچه و ديگه و ديگه، کار زياد بود. علاوه بر اینا می بینی که مادرت ناجور است" . هنوز در ذهن منيب سوال هاي زيادي بود که به مسجد رسيدند. جمعيت زيادي برای ادای نماز عید آمده بودند . هر دو در انتهاي يک صف نشستند و منتظر اقامه ي نماز شدند. با صداي " الصلوة الصلوة " همه برخاستند و هيجان منيب هم بيشتر شد. پدرش آرام به او گفت: "الله اکبر که گفتي آرام بگير و هر کار که مه کدم تو هم بکو" . مُلّاي مسجد "الله اکبر" گفت و همهمه ي مردم آرام شد.
ستاره، مادر منیب دستش به کار نمي رفت. قلبش بشدت درد گرفته بود و روي خانه راه مي رفت. او مشکل حاد قلبی داشت و علیزغم اینکه مدتها زیر نظر داکتر تداوی شده بود اما هیچ فایده ای نداشت . آخرین بار که دچار حمله ی قلبی شده بود، داکترها آب پاکی را روی دستش ریخته ، به او گفته بودند که این مرض مداوا نمی شود و فقط باید پرهیز کند و کمتر خود را در معرض استرس و هیجان قرار دهد. پس از آن، محبت مادرانه ی ستاره به منیب بیشتر شده بود چون او عمر خود را به سر رسیده می دانست و دلش می خواست در فرصت باقی مانده هر چه بیشتر پسرش را نوازش کند. به هر قسمي بود، دسترخان را پهن کرد و با سليقه ي خاصي همه چيز را روي آن چيد بعد به دیوار تکیه کرد و به فکر شد. گاهي که چشمش به کالاي نو منيب مي خورد، صدقه و قربان او مي شد. با لرزه ای که در بدنش افتاد، احساس سرما کرد. آهسته برخاست و مقداری هیزم داخل بخاری انداخت تا خانه گرم شود بعد کنار کلکین ایستاد و به آسمان خیره شد . دسته ای کلاغ در حال پرواز بودند و صدای قارقارشان را می شنید. از قدیم یادش بود که مردم می گفتند صدای کلاغ شوم است اما او توجهی نکرد و قرآنِ روی طاقچه را بوسید و دعا کرد که عاقبت بخیر شوند.
مردم در صفهای به هم فشره مشغول نماز بودند. منیب هم در کنار پدرش ایستاده بود. او خودش را در محضر خدا احساس می کرد و مدام در دلش، شفای مادرش را از خدا می طلبید. چند روز قبل وقتی می خواست بخوابد، گپ و گفت آهسته ی پدر و مادرش را شنیده بود، وقتی مادرش آرام گریه می کرد و می گفت از اینکه داکترها او را جواب کرده اند بیم ندارد، اما دلش برای منیب می سوزد که هنوز طفل است و آینده ی این طفل، بی مادر چه خواهد شد!.
مُلّلای مسجد، تکبیر سوم را گفت و منیب در حالیکه دانه های اشک از گونه هایش سرازیر بود، لب هایش می جنبید و با چشمان بسته دعا می کرد : "خدایا! مه مادرمه دوست دارم، ما ره از یکدیگه جدا نکو.... خدایا ! مادرمه شفا بته ". همین طور که دعا می کرد، در دنیای کودکانه اش یک لحظه فکرش به خانه رفت تا پهلوی مادرش باشد. به این فکر کرد که مادرش کالای نوش را به او بدهد و بعد صبحانه را با پدر و مادرش بخورند. او بی صبرانه منتظر فرارسیدن لحظه ای بود که از پدرش عیدی بگیرد و بعد برای تبریک عید به خانه ی دوستان و نزدیکان بروند .
کم کم نماز تمام می شد و منیب هنوز چشمانش بسته بود و خود را پیش خدا می دید. جز صدای ملا، صدایی شنیده نمی شد.سکوت عجیبی حکمفرما بود که ناگهان صدای مهیبی مسجد را به لرزه درآورد و همه جا را دود و آتش فراگرفت. صف های نماز برهم خورد . منیب، وحشت زده از جایش برخاست و با سرعت عجیبی خودش را به خانه رساند و داخل اتاق شد. از دیدن دسترخان عید و اینکه همه چیز آماده بود، خوشحال شد. رایحه ی خوش چای دم کشیده به مشام می رسید. مادرش را دید که مضطرب و نگران، پهلوی کلکین ایستاده بود و دستانش را به هم می فشرد گویا آن صدای وحشتناک را شنیده بود. مادرش را صدا زد و سعی کرد به او بفهماند که من اینجا هستم اما جوابی از نشنید. دوباره بلندتر گفت : " مادر ! مه آمدم ، نماز خلاص شد . بیا کالایمه بته که بپوشم . چرا جواب نمی تی؟ ". وقتی باز هم جوابی نشنید، بغض کرد. با صدای دروازه ی حولی ، مادرش به بیرون دوید . منیب هم با پریشانی به دنبال مادر رفت . مادر محمد؛ زن همسایه بود که با دو دست به سرش می زد و گریه کنان گفت : " خاک دَ سر ما شد. منیب و پدرش کجا هستن ؟ " . مادرش با اضطراب جواب داد : " چرا ؟ چی کده ؟ خیریت است ؟ مسجد رفتن دَ نماز .... چی گپ است ؟ چرا خاک د سرما شده ؟ " . زن همسایه با دست به صورتش زد و فریاد کشید : " خدا جان ! کاشکی مرده بودم و ای روزَ نمی دیدم ، خانه ت خراب شد زن . انتحاری...انتحاری شده ، برو مسجد سیل کو که چی گپ است ! " . و بعد از فرط بدحالی در آستانه ی در روی زمین نشست و در حالی که می گریست، با آهنگ محزونی شروع کرد به مرثیه خوانی وطنی و خطاب به مادر منیب، می خواند : " برو مسجد که نماز عید خلاص شده ... برو سیل کو که مردم قربانی عید قربان شدن...برو سیل کو که بچه ته پیدا می تانی یا نی؟ .........".. با شنیدن این خبر، خون به سرعت در رگ های مادر منیب دوید. صورتش سرخ شد و دهانش از تعجب باز ماند. فریاد بلندی کشید و با پای برهنه به طرف مسجد دوید. منیب حیران شده بود. بی صبرانه به دنبال مادر حرکت کرد و او را صدا می زد .
چیزی نگذشت که ستاره به مسجد رسید . جمعیت انبوهی در آنجا مشغول بیرون کشیدن جنازه ها بودند . صدای گریه و فریاد زنان و مردان و اطفال به گوش می رسید. زن، دیوانه وار جمعیت را شکافت و خود را به جنازه ها رساند . بیشتر آنها را کفن پوشانده بودند . چند جنازه ی کوچک تر که مشخص بود طفل بودند در آن بین دیده می شد . زن، گریه می کرد و نام بچه اش را صدا می زد . خود را به آن جنازه ها رساند و یکی یکی صورت آنها را نگاه می کرد تا اینکه با دیدن یکی از آنها، ضجه ای زد و آن را در آغوش گرفت . بله ! او منیبِ کوچکش را در بغل گرفته بود و در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت با پسرک بی جانش درد دل می گفت : " الهی مادرت نمی دید ای روزَ نازدانه م .... بخه که دسترخان عیده تیار کده مادرت ....بخه کالای نوته د جانت کو مه صدقه قدت شوُم .... مادرت رفتنی بود تو چرا رفتی ؟ و......" . بسیاری از مردم با دیدن این صحنه می گریستند. مردی که گویا یکی از نزدیکان آنها بود به مادر منیب نزدیک شد و او را تسلیت داد و در ادامه گفت : " خواهرم ! سرت از طرف پدرش هم به سلامت باشه . او هم به شهادت رسیده ". زن فریادی کشید و نقش زمین شد. منیب روی سر مادرش ایستاده بود و گریه و زاری هایش برای آرام کردن مادر بی فایده بود. هر چه اصرار می کرد و می گفت که من اینجا هستم اما فایده ای نداشت چون مادرش حرف های او را نمی شنید.
دروازه اتاق باز بود و باد سردی به داخل می وزید. دسترخان عید با وزیدن شَمال جمع شده بود . خانه آرام بود و فقط صدای چای جوش خالی که روی آتش بود شنیده می شد. منیب، افسرده و خسته وارد خانه شد . آرام آرام شروع به گریه کرد و کالای نوش را در بغل گرفت . دیگر باورش شده بود که در این دنیا نیست. تا به حال این طور تنها نشده بود. در گوشه ای نشست و دعا کرد: " خدایا ! اگر مه و پدرمه پیش خودت خواستی، مادرمم بخوای که طاقت دوری مره نداره و... ". کودک سخت مشغول دعا بود که با صدای خنده و گپ و گفت دو نفر به خود آمد. برخاست و از کلکین اتاق به حولی نگاه کرد . مادر و پدرش بودند که با هم می گفتند و می خندیدند . با خوشحالی اشکش را پاک کرد و لبخند بر لبانش نقش بست چون دعایش مستجاب شده بود .
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 14/9/1391

اولین نماز منیب




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

بالاخره بعد مدت ها کشمکش بر سر انتخابات دانشجویان افغانستانی استان قم این انتخابات چهار شنبه هفته پیش تو دانشگاه دولتی قم برگزار شد.استقبال از این انتخابات خیلی عالی بود مخصوصا حضور پر شور و پر رنگ دانشجویان پیام نور قم که واقعا سنگ تموم گذاشتند اگه امکان داشت تعداد حضور دانشجویان هر دانشگاه رو اعلام میکنیم تا مشخص بشه از هر دانشگاه چقدر شرکت کننده داشتیم اما من فک میکنم پیام نوری ها از همه بیشتر بودند دوتا اتوبوس به صورتmp3!!! نکته جالب توجه اینجاست که بچه های دانشگاههای دیگه هم خودشونو تو اتوبوس پیام نور جا کرده بودند راست راست داشتند واسه خودشون تبلیغ میکردن(بعضیاشون هم واسه سال بعد!!!)البته جا داره از بچه های دانشگاه های دیگه هم تقدیر و قدردانی بشه که وقت گذاشتند و تو این انتخابات شرکت کردند دست گل همشون درد نکنه علی الخصوص بچه های دانشگاه قم. خب داشتم میگفتم انتخابات با نظارت نهاد رهبری انجام شد نتایج نهاییشو قراره بعد از رسیدگی به شکایات و تایید نهاد اواسط این هفته اعلام کنند اما خب من زرنگی کردم نتایج و آرای اولیه  رو هاپولی کردم  براتون گذاشتم تو وب:D جالبترین قسمت این انتخابات طول کشیدن شمارش آراء تا ساعت 9 شب بود اما جالب تر از اون رقابت تنگاتنگ تو پست دبیری و هیئت نظارت بود.تو قسمت دبیری رقابت اصلی بین اصغری مرادی و فاطمه سادات حسینی بود تو شمارش آرای آقایون رای ها با اختلاف زیادی به سمت اصغر مرادی رفت اما وقتی نوبت به شمارش آرای خانم ها رسید رای ها به سمت خانم حسینی برگشت و برابر شد.رقابت خیلی جذاب و هیجان آور بود اخر سر هم آقای اصغر مرادی با اختلاف 16 رای از خانم حسینی پیشی گرفتند و برنده این پست انتخابات شدند.

تو قسمت هیئت نظارت که از 8 نفر 3 نفرشون انتخاب می شدند خانم جعفری گوی سبقت رو از همه گرفتند و اختلاف آراشون حاکی از انتخاب ایشان بدون هیچ تردیدی بود. اما تو دو جایگاه دیگه رقابت اصلی بین یاسین محمدی و علی اکبر شریفی و هاشم حسینی بود. تو شمارش آرای آقایون یاسین محمدی و هاشم حسینی از بقیه پیشی گرفتند اما وقتی نوبت به آرای خانم ها رسید همه چیز عوض شد! لحظه به لحظه جای این سه نفر عوض میشد اما علی اکبر شریفی اختلافش با بقیه زیاد شد و انتخابش قطعی شد و نهایتا رقابت سر جایگاه سوم رسید به یاسین محمدی و هاشم حسینی. رقابتی که چشم اکثر حاضرین رو به خودش دوخته بود آخه اختلاف آرا زیر ده تا بود وقتی که شمارش آراء به اتمام رسید هاشم حسینی با اختلاف 7 رای از یاسین محمدی جایگاه سوم هیئت نظارت رو کسب کرد اما اینجا پایان کار نبود. آقای بلخی 12 رای دیگه هم اورد وگفت این ماله بچه هایی که کلاس داشتند و قبل شروع انتخابات برگ رایشون تحویل داده بودند که طبق نظر ناظرین انتخابات اینهارو هم احتساب میکنیم که این عمل با مخالفت کاندیداتورها مواجه شد اما آقای بلخی گفت که ناظرین تصمیم میگیرند که این آرا شمارده بشه یا نه اگه مخالفتی دارین میتونید تا یکشنبه هفته بعد شکایت کنید تا رسیدگی بشه. بعد از شمارش این 12تا آرا اختلاف آرا هاشم حسینی و یاسین محمدی به 2 عدد رسید و باز هم جایگاه سوم هیئت نظارت به هاشم حسینی رسید.

در آخر هم به ائتلاف دانشگاه پیام نور قم تبریک میگم که اکثر کرسی ها رو به  دست آوردند و امیدواریم که همه منتخبین این انتخابات در کنار هم برای پیشرفت دانشجویان افغانستانی بدون هیچ اختلافی دست به دست هم بدهند و دلسوزانه نهایت سعی و تلاششان را بکنند.

من اللّه التوفیق

تعدا کل آرا : 440 برگ

پست

کاندیدها

تعداد آراء

 

دبیری

اصغر مرادی

فاطمه سادات حسینی

علی سعیدی

184

168

74

 

علمی - آموزشی

احمد ضیاء مظهری

زینب هزاره ای

227

76

 

مذهبی - فرهنگی – سیاسی

محمدرضا رضایی

مصطفی احمدی

محمدی

رمضان حیدری

179

90

90

52

 

مالی

نرگس سادات حسینی

فاطمه حسین زاده

غلام رسول حیدری

فاطمه محمدی

142

102

89

48

 

روابط عمومی

مهدی توکلی

فاطمه سعیدی

علی دانش

155

129

86

 

انتشارات

سید محمدرضا نجفی

صدیقه اکبری

انارگل انصاری

171

155

50

 

 

 

هیئت نظارت

زهرا جعفری

علی اکبر شریفی

هاشم حسینی

یاسین محمدی

مجتبی جمالی

حسن محمدی

محمد صادق زاهدی

مصطفی ناصری

222

173

147

145

130

100

79

71




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 کوه‌ها مست غرور رودها غرق به خون

دشت وادی بلا، خاک وادی جنون

چشم دل همه کور جنس دل‌ها همه سنگ
خوک‌ها شاه زمین، گرگها تشنه جنگ

رهبران مایه ننگ همه خواب‌آلوده
خلق در سوگ عزا حاکمان آسوده

وحشیان تاریخ مست از جام جنون
ذره‌ای آن‌سوتر غزه در آتش و خون

غرش آتش همه شهر آب دریا همه زهر
اف به تو مکر زمان تف به تو فتنه دهر

در همه کار بشر نکته‌ای هست عجیب
دو وجب خاک زمین وین همه مکر وفریب؟؟؟

 

 

 
 
 
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش ا
نداخت ،
آب دهانش را قورت داد
خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت

برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت
اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود
امتحان ریاضی ثلث اول :
سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه
که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد
و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند
سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم
بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد
سئوال : نامساوی را تعریف کنید
جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران
اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد
سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
جواب : همان خاصیت پول داری است آقا
که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی
و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی
سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد
برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ،
که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود

معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ،
برگشت با صدای لرزانش فریاد زد
آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید
و پشت در گم شد.
هیچی نمیشی هیچی....



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.

پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
 
این بهترین خبری است که شنیدیم...



تاریخ: شنبه 27 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست. برادر ، خواهر ، پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد. دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد 
و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود. با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم.

با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند. از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم. با دوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم. با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم میتوانیم دعوا کنیم. می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است. و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.

با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.
 
 
دوست به روایت سروش صحت



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
جواني از بيكاري رفت باغ وحش پرسيد
استخدام داريد؟
يارو گفت مدرك چي داري گفت ديپلم
ياروگفت يه كاري برات دارم
حقوقشم خوبه پسره قبول كرد
يارو گفت :
ما اينجا ميمون نداريم ميتوني بري تو پوست ميمون تو قفس تا ميمون برامون بياد
چند روزي گذشت يه روز جمعه كه شلوغ شده بود .
پسره توي قفس پشتك وارو ميزد ، از ميله ها بالا پائين ميرفت .
جو گير شد زيادي رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شيره ،
داد زد كمكکککککککک !!
شيره افتاد روش دستشو گذاشت رو دهانش گفت
آبرو ريزي نكن من ليسانس دارم!!!! :|



تاریخ: دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:

"خدایا من خیلی تنهام. آیا مهمان خانه من می شوی؟"

خدا قبول کرد و به او گفت: که فردا به دیدنش خواهد رفت.

پیرزن از خواب بیدار شد. با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد.

پیرزن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد. پیرمرد فقیری بود.

پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد.

پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد.

پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه بر گشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد.

این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد.

پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.

پیرزن با ناراحتی گفت:

"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد؟"

خدا جواب داد:

"بله. من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی.



همه شب نماز خواندن، همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به کعبه سر و پا برهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن


شیخ بهایی



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
راست یا دروغش رو نمی دونم ولی جالب ...
21-دسامبر-2012 بر اساس پیشگویی اقوام مایا و نوستراداموس آخرین روز دنیا است؟
21-دسامبر-2012 روز جمعه است (در اسلام امام زمان جمعه ظهور میکند)
21-دسامبر-2012 برابر با شب یلدا است(در زردشت گفته شده که سوشیانت منجی انسانها در شب یلدا ظهور میکند)
دسامبر-2012 بر اساس نظریات عملی دانشمندان پایان مرحله پنجم زندگی زمین است
دسامبر-2012 بر اساس گفته های ناسا آغاز اختلالات خورشید برای زمین است
آخر دنیا



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

چند روزی با یکی از مردان سیاست که دستی در نظریه پردازی سیاسی افغانستان دارد و سالها در این باره کار کرده و سخن گفته و در بطن " سیاست افغانستان " بوده گفتگو داشتم . درباره ی مسایل مختلف سخن گفتیم ؛ از افغانستان و دوران داکتر نجیب و زمان مجاهدین و طالبان و حکومت فعلی گرفته تا سیاست در ایران و منطقه و جهان . آنچه توجه من را به خود جلب 
کرد این بود که این مرد چقدر راحت و ساده و روان همه ی مباحث را موشکافی و تجزیه و تحلیل می کند . این بسیار برایم شگفت انگیز بود ، و البته سوال برانگیز که چگونه ممکن است یک نفر آن هم با این سن ( شاید حدود 70 ساله ) بتواند به این راحتی درباره مسایل جاری بین الملل و افغانستان نظر بدهد و پازل های مغلق سیاسی را تکه تکه کند و بعد کنار هم بچیند . این گفتگوها دو سه روزی ادامه داشت و من مشتاق تر و مشتاق تر جسارت کرده ، ایشان را سوال پیچ می کردم . 
اصولاً وقتی واژه ی " سیاست " در ذهن آدم ها می آید ، آن را غول بی سر و پایی می پندارند که هرگز شناخته شدنی نیست . سیاستمدار هم کسی است که لباس این غول را به تن کرده است و وارد دنیای غول ها شده است و سیاست مداری هم ، جنگ غول هاست که کار هر کسی نیست . خلاصه ، برداشت عوام از سیاست و سیاستمدار این است . اما براستی چنین است ؟! . در کشورهایی که بازیهای سیاسی بر اساس لیاقت و انتخاب و انتصاب انجام می شود ، دسترسی به پازل های سیاسی گرچه مشکل است اما ممکن است و گروه زیادی از مردم بر اساس برخی نقشه ها می توانند سر از اوضاع سیاسی آن کشورها در آورند و پیش بینی کنند که چه اتفاقی در حوزه ی فلان مساله ی سیاسی رخ خواهد داد . اما در افغانستان !
در افغانستان ، دو مشکل است : یکی همان بحث غول و جنگ غول ها که کار شناخت سیاست و پازل های سیاسی را در این کشور سخت کرده است . دوم اینکه در افغانستان آنان که وارد حوزه ی سیاست شده اند ، بر اساس لیاقت و شایستگی و انتخاب نبوده است و نیست ! پس چگونه مردم بیچاره ( عوام یا عوامِ تا حدودی چیز فهم ) بتوانند سر از مسایل سیاسی در این کشور درآورند ! 
من اگرچه سیاست خوانده ام و مسایل تئوریک سیاست را خوب امتحان داده ام ، اما باز هم حوزه ی سیاست افغانستان ، چیزی نیست که به این آسانی ها بتوان درباره اش سخن گفت ، چه رسد به تجزیه و تحلیل و تفسیر ! . همین مساله باعث شد که در این چند روز ، این دوست را به قول معروف " به گپ بگیرم " . جریان ها و اتفاق های تاریخی افغانستان را یادآوری می کردم و از ایشان درباره ی علل و عوامل آن سوال می پرسیدم ؛ درباره افراد و عناصر سیاسی مختلف و نقش آنها در رویدادهای خاص ، توضیح می خواستم و او هم با سعه ی صدر و بسیار روان جواب می گفت .
روز سوم و به عبارتی روز آخر ، بس که دانستنِ جزئیات برخی رخدادهای زشت سیاسی در افغانستان آزارم داد ، عاصی شدم و گفتم : " استاد ! یعنی چه ؟ این که شد بازی " . ایشان با تبسمی که از روی درد بود گفت : " بازی نه ! قمار بازی . سیاست در افغانستان قماربازی است و سیاستمداران ، قماربازان چیره دستی هستند که خوب می دانند چگونه قمار بزنند . در حین قمار ، ممکن است با یکدیگر معامله کنند و صحنه ی قمار را به هم بزنند ؛ ممکن است مصالحه کنند و قمار را متوقف کنند ؛ ممکن است به خاطر بُردن در قمار ، حریف را بکشند ؛ حتی ممکن است بسیار آرام برای صحنه سازی ، بر سر جان تماشاچیان ( مردم ) معامله کنند و اینها همه در حالی است که تماشاچیان ( مردم ) هرگز متوجه این معامله ها و مصالحه ها نمی شوند " . 
آن چیزی که من را اشفته کرد ، حرفی بود که ایشان در خاتمه ی یک داستان سیاسی گفت . بحث از " خط دیورند " و دشمنی های پاکستان و افغانستان بود و اینکه چقدر پاکستان در حق افغانها ظلم کرده است . این دوست خاطره ای تعریف کرد که یکی از فرماندهان جهادی یک روزی در یک جایی ، مُهر ( تاپه ی ) کنسولگری پاکستان را از جیبش کشید و به یک نامه یا کاغذی مُهر زد . این یعنی قماربازی با پاکستان و مصالحه با آن کشور بر سر مردم و خاک افغانستان ! . این چه دشمنی است که جناب فرمانده جهادی و والی فلان ولایت ، آن قدر با آنها نزدیک و دوست است که مُهر کنسولگری شان را در جیب دارد ؟ اما در ظاهر ، پاکستان ، دشمن خونی افغانستان است ! . 
دانستم که سیاست در افغانستان نه تنها غول نیست ، بلکه قمار کثیف و ابلهانه ای است که خیانت تنها هنر آن است ؛ خیانت به خاک و مردم ! و سیاستمداران مثل موش های خائنی هستند که زیر خاک ، مشغول دزدیدن و خوردن پنهانی اموال دیگران هستند . گرچه سر در آوردن از کار موشی که در زیر خاک می خزد ، سخت است اما اگر آدم دقیق باشد ، به راحتی می فهمد دیواری که گوش دارد موش دارد ؛ و افغانستان گوشه های بی شمار دارد ، فقط کافی است گوشه هایش را بشناسی بعد به راحتی می توانی قضایا را تجزیه و تحلیل کنی .
سید محمد عارف حسینی 
18 / 8 / 1391
 
 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

سه کلمه حرف حساب!
یکی از دوستان می‌گفت یک چینی‌ وقتی انجام کاری را به دیگری سفارش می‌کند، دو کلمه حرف می‌زند؛ ولی طرف می‌رود نیم‌ساعت کار انجام می‌دهد. ما نیم‌ساعت حرف می‌زنیم؛ تا یکی برود دو دقیقه کار انجام دهد!
این سخن در حد یک فکاهه‌ی خنده‌دار، به نظر جالب می‌آمد؛ ولی واقعا باورش سخت بود؛ اما با دیدن ترجمه‌ی خط‌خطی‌های این چینی، باید قبول کرد که...
شاید باور تان نشود؛ ولی ترجمه‌ی آنچه در این عکس روی کاغذ کشیده شده، این است: 
"من فکر می‌کنم جزیره دیائویو (مورد مناقشه‌ی ارضی) به دلیل تاریخچه‌ی جنگ چین و جاپان، مساله‌ساز است. من امیدوارم رهبران ما بتوانند با مردم عادی چین بهتر رفتار کنند."
به این می‌گویند "سه کلمه حرف حساب"!!

سه کلمه حرف حساب




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

گدا اومد در خونمون ، گفت : من خواهر زادۀ خدام ، باید به من کمک کنین
دستشو گرفتم ، کشوندمش دنبال خودم ، از دور یه « مسجدو » بهش نشون دادم ، گفتم : « اونجا خونۀ دایته ، برو اونجا »
-----------------------------------------------------------------------
((ولی کسی و رد نکنید این))
خواهر زاده گدا



تاریخ: پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
توماس فریدمن

گاه و بي‌گاه از من مي‌پرسند: «به جز كشور خودت ‌به كدام كشور ديگر علاقه داري؟» هميشه يك جواب داشته‌ام: تايوان و مردم مي‌پرسند «تايوان؟ چرا تايوان؟» جواب خيلي ساده است. چون تايوان صخره‌اي لم‌ يزرع در دريايي پر از امواج توفاني و بدون منابع طبيعي براي زندگي كردن است. حتي براي ساخت و ساز بايد از چين ، شن و ريگ وارد كند و با وجود همه اينها چهارمين ذخاير كلان مالي دنيا را در اختيار دارد. زيرا به جاي كندن زمين و استخراج هر آنچه كه بالا مي‌آيد، ‌تايوان ذهن و افكار 23 ميليون تايواني را مي‌ كاود‌، استعدادشان را، انرژي‌‌شان را و هوش و ذكاوت شان را. چه زن و چه مرد.

هميشه به دوستانم در تايوان مي‌گويم:‌ شما خوشبخت‌ترين مردم دنيا هستيد، چطور اينقدر خوشبخت شده‌ايد؟ ‌نه نفت داريد،‌ نه سنگ‌ آهن، نه جنگل، ‌نه الماس،‌ نه طلا، ‌فقط مقدار كمي ذخاير ذغال سنگ و گاز طبيعي ‌و به خاطر همين هم است كه فرهنگ تقويت مهارت‌هايتان را توسعه داده‌ايد؛ كاري كه امروزه ثابت شده با ارزش ترين و تنها منبع تجديدپذير واقعي در جهان است.



حداقل اين برداشت شهودي من بود. اما ما در اينجا دلايلي نیز داريم كه اين موضوع را ثابت مي‌كند. تيمي از سوي «سازمان همكاري اقتصادي و توسعه» اخيرا مطالعه‌اي كوچك اما جالب انجام داده و رابطه بين عملكرد افراد در تست‌هايي به نام « برنامه بين‌المللي ارزيابي دانش‌آموزان» يا PISA (كه هر دو سال مهارت‌هاي رياضي، علوم و درك خواندن افراد 15 سال را در 65 كشور امتحان مي‌كند) و درآمد كلي منابع طبيعي به عنوان G.D.P يا توليد ناخالص داخلي را براي هر كشور شركت كننده مورد بررسي قرار داده است. اگر بخواهيم خيلي كوتاه توضيح دهيم اينگونه مي‌شود كه‌ رياضي دانش آموزان دبيرستاني شما در مقايسه با مقدار نفت يا مقدار الماسي كه استخراج مي‌كنيد چقدر خوب است؟‌

آندرياس شليچر كسي كه از طرف O.E.C.D بر تست‌هاي PISA نظارت مي‌كند مي‌گويد:‌

نتايج نشان داد كه رابطه‌اي فوق‌العاده منفي بين پولي كه كشورها از منابع طبيعي خود به دست مي‌آورند و دانش و مهارت‌هايي كه جمعيت دبيرستاني‌شان دارند،‌ وجود دارد. «اين يك الگوي جهاني است كه در همه 65 كشوري كه در آخرين تست‌هاي ارزيابي PISA شركت كرده‌اند وجود دارد» چيزي به اسم نفت و PISA با هم و در كنار هم وجود ندارد. به گفته شليچر،‌ در آخرين نتايج PISA معلوم شد كه دانش‌ آموزان كشورهاي سنگاپور،‌ فنلاند،‌كره جنوبي،‌ هنگ كنگ و ژاپن با وجود بهره اندك از منابع طبيعي، نمرات PISA بالايي دارند. در حالي كه با دارا بودن بيشترين مقدار درآمد نفتي، دانش آموزان قطر و قزاقستان كمترين نمرات PISA را به دست آوردند. (عربستان سعودي، كويت،‌ عمان،‌ الجزيره، بحرين و سوريه نمرات

مشابه سال 2007 را در تست‌هاي بين‌المللي رياضيات و مطالعات علمي به دست آوردند، اين در حالي است كه دانش آموزان لبنان، اردن و تركيه- كه باز هم جزء كشورهاي خاورميانه هستند، اما با منابع طبيعي كمتر- نمرات بهتري را به دست آوردند). دانش‌آموزان كشورهاي آمريكاي لاتين كه جزو كشورهاي غني و داراي منابع طبيعي زياد محسوب مي‌شوند،‌ مثل برزيل، مكزيك و آرژانتين در آخرين تستPISA نمرات

ضعيفي به دست آوردند. در مورد آفريقا بايد بگوييم كه اصلا در اين تست‌ها شركت نداشت. كانادا، ‌استراليا ‌و نروژ، كشورهايي كه باز هم داراي منابع طبيعي زيادي هستند، ‌نمرات خوبي در PISA كسب كردند؛كه به گفته شليچر بخش اعظم آن مربوط به اين است كه هر سه كشور سياست‌هاي برنامه‌ريزي شده و سنجيده‌اي را در قبال ذخيره كردن و سرمايه‌گذاري درآمدهاي حاصل از منابع طبيعي‌شان اتخاذ كرده‌اند.

همه اين بررسي‌ها و نتايج به ما مي‌گويد كه اگر واقعا مي‌خواهيد بدانيد كه يك كشور در قرن 21 چگونه عمل خواهد كرد،‌ منابع و معدن‌هاي طلاي آن را به حساب نياوريد،‌ بلكه بايد معلم‌های تاثيرگذارش را، ‌والدين آگاه و دانش‌آموزان متعهدش را مد نظر قرار دهيد.



شليچر مي‌گويد: نتايج يادگيري در مدارس امروز،‌ شاخصي از ثروت و فوايد اجتماعي ديگري است كه كشورها در درازمدت حاصل خواهند كرد. اقتصاددانان خيلي وقت است كه در مورد «بيماري هلندي» صحبت مي‌كنند. اين امر زماني به وقوع مي‌پيوندد كه كشوري آنقدر متكي به صادرات منابع طبيعي خود باشد كه ارزش پول رايج آن به شدت بالا رفته و در نتيجه توليد داخلي آن به دليل وجود سيلي از واردات تحت تاثير قرار گرفته و نابود مي‌شود و در اين حالت قيمت كالاهاي صادراتي پيوسته بالا مي‌رود. چيزي كه تيم PISA نشان مي‌دهد يك بيماري مرتبط با آن است: جامعه‌هايي كه به منابع طبيعي خود بيش از حد وابسته شده‌اند،مستعد پرورش والدين و جواناني هستند كه بخشي از غرايز،‌ عادات و محرك‌هايشان را براي انجام دادن تكاليف و تقويت مهارت‌هايشان از دست داده‌اند.

در مقايسه به گفته شليچر: «در كشورهايي با منابع طبيعي اندك – فنلاند، سنگاپور يا ژاپن- تحصيلات،‌ نتايج و شان و مقام بالاتري دارد؛ حداقل تا حدی. زيرا در كل عموم مردم فهميده‌اند كه كشور بايد با دانش و مهارت مردمش به پيش رود و اين موضوع با كيفيت تحصيلات و سيستم آموزشي مرتبط است. والدين و فرزندان در اين كشورها مي‌دانند كه اين مهارت‌ها و توانايي‌هاي بچه‌ها هستند كه شانس‌هاي آنها را رقم مي‌زنند و هيچ چيز ديگري نمي‌تواند آنها را نجات دهد. بنابراين فرهنگ و سيستم آموزش كاملي را بنا مي‌نهند». يا همانطور كه دوست هندي- آمريكايي من كي.آر. سريدهار، موسس شركت سوخت باتري بلوم انرژي مي‌گويد: «وقتي منابع نداريد، مبتكر مي‌شويد.» به خاطر همين است كه كشورهاي خارجي با بيشترين تعداد كمپاني در ليست نزدک، چين، هنگ كنگ، تايوان، هند،‌ كره جنوبي و سنگاپور هستند. هيچ

كدام از اين كشورها از منابع طبيعي براي پيشبرد اهداف خود بهره نمي‌برند. اما اين مطالعات پيام مهمي هم براي جهان صنعتي در بر دارد. مطمئنا در يك ركود اقتصادي ديرگذر، براي «انگيزه» جايگاهي وجود دارد. اما، شليچر مي‌گويد :

«تنها راه معقول اين است كه مسير خود را از طريق فراهم نمودن دانش و مهارت براي افراد بيشتري، به منظور رقابت، همكاري و ارتباط برقرار كردن در راستاي پيشرفت كشور، هموار نماييم.»

به گفته شليچر، به طور خلاصه در اقتصادهاي قرن بيست و يكم دانش و مهارت تبديل به پول رايج جهاني ‌شده است، ‌اما هيچ بانك مركزي كه اين پول را چاپ كند وجود ندارد. هر كس مجبور است كه خود تصميم بگيرد چقدر پول چاپ خواهد كرد. مسلما داشتن نفت، ‌گاز و الماس خيلي خوب است. با وجود آنها فرصت‌ هاي شغلي زيادي به وجود مي‌آيد، اما در دراز مدت جامعه را ضعيف خواهند كرد؛ مگر اينكه براي ساختن مدارس و ايجاد فرهنگ يادگيري هميشگي استفاده شود. شليچر مي‌گويد: ‌چيزي كه شما را همواره به سمت جلو مي‌راند و باعث پيشرفت شما مي‌شود، چيزي است كه خودتان آن را ساخته‌ايد.



مترجم: ملاله حبیبی

منبع: نیویورک تایمز



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
یه فک و فامیل داریم اصلا ازدواج غیر فامیلی تو کتشون نمیره !!
یعنی در این حد بگم که دو تا پدربزرگام با هم برادرن و دو تا مادربزرگامم خواهرن! یعنی مامان و بابای من هم دختر عمو پسر عمو ان هم دختر خاله پسر خاله! ( واقعا من از همین تریبون خدارو شکر میکنم که سالمم ! ) این فقط یه گوششه.. یکی از عمو هام با دختر عمش ازدواج کرد.. بعد داداشه اون ،یعنی پسر عمشون ، اومده با عمم ازدواج کرده.. یعنی الان دختر عمم
هم دختر عمه ی دختر عمومه هم دختر داییش! جدای از دختر عمو و پسر عموم که با هم ازدواج کردن و دختر خاله و پسرخالمم که با هم ازدواج کردن ، یکی از پسر خاله هام اومده دختر عممو گرفته ! اینم یه گوشش..
یه طرف دیگه ، داداشه یه زن عموم اومده با خواهر یه زن عموی دیگم ازدواج کرده..
همین قدرشو من بلدم.. بقیشو هرچی مامانم میگه نمیفهمم دیگه !!
یعنی فامیل شده گره کور!!
مشمول الذمه اید اگه بعد خوندن این ، فریادها نکشیدندی و جامه ها ندریدندی و سر به بیابان نگذاردندی !! :| 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
قابل توجه دوستان و کسانی که عیدی میخواهن
 
با توجه به اینکه اروپا و هزار مشکلات و ... الاعمال باالنیات
 
اینم عیدی ما به تمام دوستان و آشنایان
 
 
 



تاریخ: شنبه 13 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

هان! اي مردمان! علي را برتر بدانيد، که او برترين انسان از زن و مرد بعد از من است.... هرکه با او بستيزد و بر ولايتش گردن ننهد نفرين و خشم من بر او باد. (خطبه ي غديريه)

عید بزرگ غدیر بر تمام دوستان و عزیزان تبریک و تهنیت باد

از خداوند منان برای شما تک تک دوستان عزیز در این روز بزرگ آرزوی سلامتی و تندرستی را خواستارم

 



تاریخ: شنبه 13 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

سوز سرما تا مغز استخوان آدمی رخنه می کرد ؛ به قول معروف " دَلو دیوانه " کار خود را کرده بود . منطقه ی مرزی از برف سفید پوش بود . هر از چندگاهی چند نفری دوان دوان می رفتند و می آمدند .موتر های سبک و سنگین زیادی در این سو و آن سوی مرز بخاطر بارش زیاد برف زمینگیر شده بودند . آن سال از اطراف و اکناف افغانستان خبر می رسید که برف و یخی جان بسیاری را گرف

ته است . 
همایون ، مرد مغرور و متکبر ، با بالاپوش بلند و کلاه پوستی که روی آن برف نشسته بود وارد اتاق شد و با لحنی آمرانه به دریورها گفت : " یا الله برادرا ! ای برف حالی آرام نمی شه . تا هرات خو رفته می تانن . از ای زیاد صلاح نیس موترا د مرز بمانه . بخیزین ...بخیزین که ناوقت می شه " . دریورها که تازه در کنار بخاری چوبی گرم شده بودند ، با بی میلی به یکدیگر نگاه کردند و از جای شان برخاستند . آنها می دانستند که بالای گپ همایون نمی توانند گپی بگویند .
کار همایون سفر و تجارت بود . کم پیش می آمد که با زن و فرزندانش که در خانه ی پدرش به همراه مادر و برادرش زندگی می کردند باشد . از صبح وقت تا آن لحظه با زحمت زیاد توانسته بود هفت لاری حامل مخازن تیل را از گمرک ترخیص کند . چیزی از چاشت نگذشته بود که لاری ها ، راه هرات را در پیش گرفتند .
در شکردرّه - یکی از ولسوالی های کابل - برف زیادی باریده بود . قسمی که ریش سفیدان می گفتند در چهل سال گذشته بی سابقه بوده است . برف کوچ ها در کوهها و دره ها باعث شده بود رفت و آمد در راه های مواصلاتی با سایر مناطق سخت شود . مهناز با مادر و پدر و برادر کوچکترش برای فرار از سرما در یک اتاق دوازده متری زیر لحاف صندلی درآمده بودند . تیل در شکردرّه کمیاب بود و هیزم زیادی برای گرم کردن خانه نداشتند . صدای سرفه های مداوم مهناز سکوت اتاق را بر هم می زد . خسته شده بود از آن همه سرفه . به برادر کوچکش گفت : " بخه بیادرم دوایمه بته که ای درد مره می کشه . خراب شوه ای یخی و بدبختی که هیچ گرم نمیایم " . مادر قاش هایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت : " ای چی گپ است دخترم ؟ خدا نکنه . خوب می شه ان شالله . یخی ها هم تیر می شه . د جانت برس که یک ذره چاق شوی بخیر ماه حَمَل عاروسیت اس " . مهناز لبخند زنان گفت : " اوووه ! مادر ، ماه حمل کجاست هنوز ! غم حالی ره بخوریم که نی تیل است نی هیزم . یخی های زمستانه چی کنیم ؟ " . پدر که به گپ های آنها گوش می داد ، از این که نمی توانست برای گرم کردن خانه کاری کند دلش پر غصه بود . آهی کشید و گفت : " روزای زمستان کوتاه است. تیر می شه آخر . یادش بخیر مه که خورد بودم زمستان که می رفت ، صندلی ها جمع می شد چی خوشی بود ! باز بچه ها ای بیته می خواندیم :
 
بخوان بخوان بلبلک ، برف زمستان گذشت
صندلی برداشته شد ، مرگ غریبان گذشت
حالی هم خوده گرم گیری کنن که از ای زیاد خنک نخورن . خدا مهربان است که تیل هم پیدا شوه . زمستان هم خلاص می شه و بلبلک میایه می خوانه که زمستان گذشت " .
صدای دروزاه حولی آمد . نادر بود ؛ پچه کاکای مهناز که یکسال پیش با او نامزاد شده بود . نادر با خود مقداری هیزم آورده بود . وقتی حال مهناز را دید پریشان شد چون او را بسیار دوست داشت و همین عشق باعث شده بود خیلی زود او را نامزاد کند . با نگرانی به عمویش گفت : " کاکا جان ! خانه زیاد یخ است . ای قسم مهناز خوب نمی شه . باید هر قسم شده تیل پیدا کنِم شاید برف و بارش زیادتر شوه .." . پدر مهناز گفت : " جان کاکای خود ! مه خو زیاد تلاش کدُم اما تیل پیدا نمی شه . خدا مهربان است " . نادر با دیدن حال و روز آنها مصمم شد کاری کند . کمی به فکر شد و گفت : " خیر است مه می رم کابل اگه تیل پیدا تانستم ، هم برِ خودمان و هم برِ شما . ان شالله که پیدا می شه " . با این گپ نادر ، گل امید در چشمان مهناز شکفت . با اینکه در دل خوش شد اما گفت : " دَ ای برف و بارش کجا می ری ؟ خیر است تیر می شه یخی ها " . نادر با تبسمی مهرآمیز گفت : " پریشان نشو ! موترها طرف کابل می رن و میاین " . و بعد آهسته در گوش مهناز گفت : " نادر صدقه ت شوه " . مهناز به وجود نادر افتخار کرد و دست او را فشرد و گفت : " خدا نکنه " . مادر مهناز که از امید دادن های دامادش به مهناز خوشحال بود گفت : " خیر ببینی ، مگر جانم ! هوش کو که خدای نخواسته خنکی ها ناجورت نکنه . راستی ! از بیادرت کدام خبر نشده؟ " . نادر شانه بالا انداخت وگفت : " تا بحالی هیچ خبر نشده . مالوم نیست بیایه ؟ نیایه ؟! . حالی خیر است صبا ان شالله می رم طرف کابل " . مهناز با اشتیاق به نادر سیل می کرد ، گویی با چشمانش به او می گفت دوستت دارم .
فردا حوالی چاشت نادر به کابل رسید . در کابل اگر چه رفت و آمد در سرک ها بیشتر بود اما برف و بارش هم سنگین تر به نظر می رسید . دست و روی نادر از سوز یخی ، سرخ شده بود و می لرزید . پرسان پرسان به چند تیل فروشی سر زد اما جواب منفی شنید . از فرط سرما و خستگی به چایخانه ای رفت تا هم خستگی از تن به در کند و هم گرم شود . در آنجا چند نفر دور یک میز درباره ی کمیابی تیل گپ می زدند . نادر در حالیکه چای می نوشید و دستانش را با پیاله ی چای گرم می کرد به گپ و گفت آنها هم گوش می داد . کنار میز آنها نشست و سلام کرد . آنها جواب سلامش را دادند . نادر گفت : " بیادرا ! مه از شکردرّه بخاطر خریدن تیل آمدم . اگه شما کدام جای آدرس دارن مهربانی کنن به مه هم بگوین " . یکی از آنها چالاکی کرد و گفت : " بیادر جان ! تیل خو فعلاً هیچ پیدا نمی شه اما مه یک جای آدرس می گم که پیسه زیادتر می گیره ، تیل سودا می کنه .... تو پیسه زیاد داری یا نی ؟ " . نادر که آمده بود تا به هر قیمتی شده تیل پیدا کند جواب داد : " خدا مهربان است ! هر چقه پیسه بتم هموقه تیل می گیرم . بی پیسه هم نیستم " . مرد آدرس را به نادر گفت و از چایخانه رفت . نادر خوشحال شد و پس از صرف چای روانه ی بازار شد .
دیری نگذشت که نادر به مناطقه ای در اطراف کابل رسید . در یک میدانی دهها نفرجمع شده بودند و از آن میان صدای عوعو سگ ها شنیده می شد . با بی میلی نزدیک جمعیت شد . دهها نفر دور دو سگ جمع شده بودند و نزاع آنها را تماشا می کردند . وقتی نزاع سگ ها زیاد می شد ، صاحبان شان آنها را از هم جدا می کردند . در برخی مناطق افغانستان با شروع فصل سرما جنگ انداختن سگ ها فرصتی برای سرگرمی و شرط بندی و برد و باخت است . سر و روی سگ ها خونین بود اما صاحبان شان آنها را کوک می کردند که باز بجنگند تا پیروز شوند و پیسه ی شرط بندی را تصاحب نمایند . نادر با دیدن این صحنه ناخودآگاه خبری را که از تلویزیون شنیده بود بیاد آورد : " در سیودن یک شفاخانه ی مجهز برای تداوی تخصصی حیوانات وحشی و اهلی تاسیس شد " . او رفاه و امنیت آن حیوانات را با حال و روز رقّت بار این سگ ها مقایسه کرد و به حال سگ ها و صاحبان شان افسوس خورد و با خود گفت : " د کشوری که جان آدمها اهمیت و امنیت نداره و با یک بم یا انتحاری دهها نفره یک جای می کشن ، سگ ها امنیت داشته باشن ؟!! " . مردی دورتر از دیگران ایستاده بود . نادر آدرس را از او پرسان کرد و بعد به راه خود ادامه داد .
در هرات ، چند روز می گذشت که لاری های حامل تیل در یک گراج اطراف شهر توقف کرده بودند . همایون پیسه ی زیادی به دریورها و صاحب گراج داده بود تا لاری ها برای مدت نامعلومی در آنجا بمانند . هدف او این بود که با سرد شدن هوا ، تیل به بالاترین خود برسد . این در حالی بود که یخی و کمیابی تیل در جای جای افغانستان بیداد می کرد و مردم با مشکلات زیادی روبرو بودند . بالاخره همایون با دو تاجر کابلی و قندهاری به توافق رسید و قرار بر این شد که بعد از تحویل تیل ها در کابل و قندهار ، پیسه آن را دریافت کند . او خوشحال بود و به همین مناسبت آن شب در محل اقامتش به همراه دیورها و چند دوست محلی اش محفل جشن مفصلی برگزار کرد . فردای آنروز با امر همایون ، دیورها آمادگی گرفتند تا لاری های تیل را بسوی قندهار و بعد ک حرکت دهند .
نادر پرسان و جویان به آدرس مورد نظرش رسید . با فروشنده ی تیل گپ زد و در برابر ده بشکه تیل ، پیسه ی قابل تأملی به او داد سپس به همراه او رفت تا تیل را در محل دیگری تحویل بگیرد . برف شدیدی باریدن گرفته بود . فروشنده ی تیل ، نادر را به محل متروکی برد . در آنجا دو مرد دیگر که سر و روی خود را بسته بودند دور آتش خود را گرم می کردند . نادر به فروشنده گفت : " کجا آوردی مره ؟ اینجه کجاست ؟ اینا کی هستن ؟ تیل کجاست ؟ " . یکی از آنها که لحن صدایش برای نادر آشنا بود خنده کرد و گفت : " تیل ؟ دیر آمدی . تیل ها ره در دادیم دود شد . تو هم خوده گرم کو " . نادر کمی به فکر شد و فهمید که فریب خورده است . رو به آن مرد کرد و گفت : " تو مره چَل زدی . باز کو رویته . تو همو نامرد هستی که در چایخانه بودی . بتین پیسه مه " . مرد فروشنده به جان نادر حمله کرد و به کمک دو نفر دیگر تا توانستند او را لت و کوب کردند . آن قدر او را زدند تا در بین برف ها از هوش رفت . وقتی نادر چشم باز کرد ، برف بر سر و رویش نشسته بود . به خود می لرزید و درد زیادی احساس می کرد . به ساعتش نگاه کرد ؛ از وقتی به آنجا آمده بود دو ساعت می گذشت . برخاست و با تنی رنجور مثل مرده ها خودش را به شهر رساند . نمی دانست چه کند و کجا برود . درد شدید و سرمای زیاد باعث شد ناخواسته به زمین بیفتد و باز هم از هوش برود .
ساعتی بعد نادر در شفاخانه بود . داکترها به این نتیجه رسیدند که او به علت خونریزی شدید داخلی باید زود عملیات شود . مسئولان شفاخانه از جیب نادر تکه کاغذی یافتند که چند شماره موبایل در آن نوشته بود . با اولین شماره که تماس حاصل کردند ، موفق شدند که قضیه را به دوست نادر در شکردرّه اطلاع دهند . پاسی از شب گذشته بود . آسمان به شدت ابری بود و رنگش به سرخی می زد . شمال تندی می وزید و برف های محوطه ی بیرون شفاخانه را به این سو و آن سو جابجا می کرد . پدر و کاکای نادر سراسیمه از راه رسیدند و وارد بخش شدند و سراغ نادر را گرفتند . چند نِرس که آنجا بودند به یکدیگر نگاه معنا داری کردند . یکی از آنها پرسان کرد : " شما چی نسبت دارن با او ؟ " . پدر نادر مظلومانه و با صدای لرزان گفت : " صاحب مه پدرش هستم . بچه م کجاست ؟ چی حال داره ؟ " . نرس ها نگاه هایشان را پایین انداختند و یکی شان گفت : " پدر جان ! چی قسم یگویم ، عمرش به ای دنیا نبود . تسلیت می گم " . دنیا بر سر پدر نادر و کاکایش خراب شد . با تن خسته و دست و روی سرخ از یخی ، روی زمین نشسته و شروع به گریه کردند . از دست دادن نادر برای شان قابل باور نبود . در همان لحظه داکتر از راه رسید و گفت : " با تأسف ، تسلیت می گم به شما . بچه تان به شدت لت و کوب شده بود قسمی که از ناحیه شکم ، خونریزی داخلی زیاد داشته . علاوه بر اینا مدت زیاد هم مابین برف و یخی مانده . ما تلاش زیاد کدم اما متاسفانه زیر عملیات فوت کرد . خدا به شما صبر بته ! " . کاکای نادر بی صبرانه شیون می کرد و زیر لب می گفت : " ای لعنت به ای بدبختی ، ای لعنت به ای روز و روزگار . بچه ما چی گناه کده بود ؟ او خدا ! حالی جواب مادرشه ، جواب دخترمه چی بگویم ؟! " . اما دیگر آه و ناله فایده نداشت . نادر از دنیا رفته بود .
 
همایون با طیاره به قندهار آمده ، منتظر رسیدن تیل ها بود . شب هنگام ، لاری های حامل تیل در راه های مواصلاتی دشت های بین هلمند و قندهار در حرکت بودند . ناگهان چند موتر تویوتا که حامل افراد مسلح بود ، جاده را مسدود کردند . همه ی لاری ها متوقف شدند . افراد مسلح که از نیروهای طالبان بودند لاری ها را بازرسی کردند . آنها به گپ های دریورها توجهی نکردند و مدعی شدند که تیل ها به دولت و آیساف ( نیروهای خارجی ) تعلق دارد . در مدت کوتاهی همه ی دریورها را دستگیر کردند و از محدوده لاری ها دور شدند . با فاصله ی زیاد موترهای تویوتا متوقف شدند و لاری های تیل را هدف مرمی قرار دادند . در یک چشم بر هم زدن هفت انفجار پی در پی منطقه را لرزاند . لاری های تیل منهدم شدند و آتش مهیبی دشت را فرا گرفت . دریورها که تا آن لحظه التماس می کردند ، دیگر فقط اشک می ریختند و سوختن موترهایشان را نظاره می کردند . لحظه ای بعد موترهای طالبان به همراه گروگان هایشان از آنجا رفتند .
 
صبح زود همایون با تک تک دیورها تماس گرفت اما موبایل هیچکدام روشن نبود . بسیار پریشان شد . طبق محاسبه ی آنها ، تا یک ساعت دیگر لاری های تیل باید به قندهار می رسیدند اما هیچ خبری از آنها نبود . چیزی نگذشت که خبر انفجار لاری های تیل به دست طالبان در شبکه های مختلف رادیو تلویزیونی اعلام شد و این خبر به همایون رسید . دیوانه وار در اتاق هوتل راه می رفت و اشک می ریخت . نمی دانست چه کند ! به زمین و زمان فحش می داد . تمام سرمایه اش را از دست داده بود . روی چوکی نشست و سرش را بین دستانش گرفت به فکر شد : " خدایا ! چرا ای قسم شد ؟ مه جواب کدام گناه مه پس می تم ؟ " . او از خدا و خلق خدا طلبکار بود اما غرور و تکبرش اجازه نمی داد تا به این مساله فکر کند که این نتیجه ی عمل خود اوست . او روزهای متوالی لاری ها را در هرات متوقف کرد تا قیمت نفت بالا برود و صدای آه و ناله ی مردمی را که در یخی و سرما بخاطر نداشتن تیل جان می دادند نشنید .
صدای زنگ موبایل همایون را به خود آورد . با عجله موبایل را برداشت و پاسخ گفت : " الو ؟ بلی ؟ ....... بلی همایون هستم . سلام علیکم پدر جان ! ....چی گپ است ؟ خیریت باشه !.." . گویا همایون خبر بدتری می شنید ؛ آنقدر بد که پاهایش یارای ایستادن نداشت . روی چوکی نشست . رنگش سرخ شد و به پدرش گفت : " یا پیغمبر ! نادر کشته شده ؟ نادر بیادر مه ؟ از خاطر تیل کابل رفته بوده ؟......." . موبایل از دست همایون به زمین افتاد . حالا او فهمیده بود که چه بر سرش آمده است . با دو دست به سر خود زد و شروع به گریه کرد . بله ! نادر برادر کوچک همایون بود که بخاطر یخی زیاد و نبودن تیل جان خود را از دست داد .

مشهد / 8 عقرب 1391
 
سید محمد عارف حسینی

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

‎13 بهمن تولد ده سالگی ام بود که مادرم یه کاپشن مشکی خیلی خوشگل واسم خریده بود ، خیلی دوسش داشتم ، چون اولین کادوی زندگیم بود . اون شب دیگه خوابم نمی برد و هی می گفتم : «خدایا کی صبح میشه تا کاپشنمو بپوشم و برم مدرسه ؟؟؟»
بالاخره صبح شد و با ذوق و شوق کاپشنو پوشیدم و رفتم به طرف مدرسه . همه دوستامو دور خودم جمع کردم و گفتم : «بینید چه کاپشن قشنگی خریدم » ، همه بچه ها هم تایید کردند و یکشون گفت : « شبیه بچه پولدارا شدی » منم سر از پا نمی شناختم که یه دفعه حسودی حامد ( پسر همسایمون که وضع مالیشون خوب بود ) گل کرد و گفت : « خوب منم از اینا داشتم ولی مال من سفید بود ، تازه خریده بودیم ولی گیر کرد به رخت آویز و پاره شد و دورش انداختیم » منم که می خواستم دروغشو دربیارم زود گفتم : « خوب می دادی مامانت می دوخت » اونم گفت : « اولاً مامان من خیاطی بلد نیست دوماً خیلی ناجور پاره شده بود نمی شد دوختش ، کاپشنتو دربیار نشون بدم از کجا تا کجا پاره شده بود » 
منم کاپشنمو با افتخار خاصی درآوردم و بهش دادم ، وقتی حامد داخل کاپشن نشون می داد که از اینجا تا اینجا پاره شده بود دیدیم همون جایی که نشون میده با دقت و سلیقه زیادی دوخته شده . . . 
به سلامتی مادرم که هم خیاطی بلده و هم میدونه مشکی رنگ عشقه !!! 
قدر چیزایی رو که دارید بدونید !! به خاطر این ماجرا خیلی گریه کردم 
به حرمت مهربونی همه مادرا .....

مهربانی مادر




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

این است قصه زندگی کودک افغانستان ان هم در روز عید و حین عبادت، ملالی یوسفزی توسط هموطنان پاکستانی خود به یک قهرمان جهانی مبدل شد و جایزه صلح را دریافت خواهد داشت ولی کودک کشور من هر روز به مرگی سهمگین تر میمیرد و تباه میشود و ملت ما ارزشی برای زندگی کودکان خود قایل نیستند و مصروف منازعات خویشند، هر روز ده ها تن از انها میمیرند و فقط ده دقیقه بعد به فراموشی سپرده میشوند...بفرماید، عیدی یک کودک معصوم افغان در روز عید به همه شما و فراموشش کنید درست مثل میلیون ها کشته دیگر که فراموش شدند...مهم نیست....پاینده باد منازعات قومی نژادی ما!


 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

تیم فوتبال طوفان هریرود با غلبه بر سیمرغ البرز در چارچوب مسابقه نهایی لیگ برتر افغانستان، قهرمانی این لیگ را کسب کرد.

در این رویارویی تاریخی که امروز (جمعه، ۱۵ اکتوبر) در کابل برگزار شد، معروف محمدی و غلام رضا، گل‌های طوفان هریرود را به ثمر رساندند.
در این مسابقه در کنار هزارها تماشاچی، شماری از مقامات دولتی و شخصیت‌های سیاسی نیز شرکت داشتند.
حضور زنان حاضر در ورزشگاه نیز پررنگ بود و هواداران تیم‌هایشان را با صدای بلند تشویق می‌کردند.
بازیکنان تیم سیمرغ البرز نیز در دقایق آخری بازی توانستند، یکی از گل‌ها را جبران کنند اما تلاششان برای مساوی ساختن نتیجه مسابقه بی ثمر ماند.
در وقفه نیمه مسابقه، کودکان سیرک افغانستان هم نمایش برگزار کردند که مورد استقبال تماشاگران قرار گرفت.
در پایان مسابقه نیز جام این لیگ همراه با ۷۵۰ هزار افغانی (معادل حدود ۱۵ هزار دلار) جایزه نقدی به طوفان هریرود برنده این لیگ اعطا شد.
ظاهرا چند تن از بازیکنان تیم سیمرغ البرز به دلیل از دست دادن دوستان شان در حادثه ترافیکی شب گذشته، در این مسابقه شرکت نکردند.
دیشب در نتیجه یک حادثه ترافیکی در ولایت جوزجان شماری از هواداران سیمرغ البرز که قصد داشتند در مسابقه امروز شرکت کنند، کشته و زخمی شدند.
لیگ برتر افغانستان
اولین لیگ ملی تاریخ افغانستان یک ماه پیش آغاز شد. بر اساس تقسیم بندی فدراسیون فوتبال افغانستان، این کشور به هشت حوزه تقسیم شد و هر منطقه یک تیم در این لیگ داشت. نحوه انتخاب بازیکنان این لیگ به صورت غیر متعارف و جدیدی برگزار شد. این بازیکنان از طریق برنامه‌ای به نام "میدان سبز" انتخاب شدند.
لیگ حرفه‌ای افغانستان در دو گروه چهار تیمی برگزار شد.
از منطقه مرکز: عقابهای هندوکش، منطقه شمال شرق: موجهای آمو، کابل: شاهین آسمایی، شمال: سیمرغ البرز، جنوب شرق: موج‌های اباسین، غرب: طوفان هریرود، جنوب غرب: میوند اتلان و جنوب: بازهای سپین غر در این لیگ شرکت می کنند.
لوگوی اولین لیگ حرفه‌ای افغانستان، شیری ایستاده است، به گفته مسئولاان فدراسیون فوتبال افغانستان علت انتخاب این نماد به لقب تیم ملی این کشور ارتباط دارد. لقب تیم ملی افغانستان"شیران خراسان" است.
 
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

ديدمت صبحدم در آخر صف ، كوله سرنوشت در دستت

كوله باري كه بود از آن پدر، و پدر رفت وهِشت ، در دستت

 

گرچه با آسمان در افتادي تا كه طرحي دگر دراندازي

باز اين فالگير آبله رو طالعت را نوشت در دستت

 

بس كه با سنگ و گچ عجين گشته ، تكّه چوبي در آستين گشته

بس كه با خاك و گل به سر برده ، مي توان سبزه كشت در دستت

 

شب مي افتد و مي رسي از راه با غروري نگفتني در چشم

يك سبد نان تازه در بغلت و كليد بهشت در دستت

 

كاش مي شد ببينمت روزي پشت ميزي كه از پدر نرسيد

و كتابي كه كس نگفته در آن قصّه سنگ و خشت ، در دستت

 

بازي ات را كسي به هم نزند، دفترت را كسي قلم نزند

و تو با اختيار خط بكشي ، خطّ يك سرنوشت ، در دستت




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

در معاینه خانه داکتر نشسته بود . دو زن هم منتظر وقت معاینه بودند . هر دو چادری ها را بالا زده بودند ، قسمی که گردن و مقداری از موهای شان دیده می شد . یکی از آنها که جوان تر به نظر می رسید ، دستکول خود را باز کرده بود و بی ملاحظه ، مشغول آرایش خود بود . زن دیگر با بازویش به او زد و زیر لب با تبسم گفت : " بسه خجالت بکش ... مردکه ره نمی بینی ؟... " او هم سری تکان داد و با تمسخر گفت : " چی گپا می زنی ! فقط که حالی مره می بینه و عاشق می شه " . دروازه اتاق داکتر باز شد و مردی خارج شد و از معاینه خانه رفت . زن به سرعت لب سیرین را بین مشت خود گرفت و هر دویشان چادری ها را روی صورت انداختند . نوبت دو زن بود . داکتر با چشمان خمار و شکم کلانش به اتاق انتظار آمد و نگاهی به هر سه نفر انداخت و گفت : " خو ! نوبت د کی است ؟ " . زن جوان چادری را بالا زد و با خنده ی مستانه ای خود را به داکتر نشان داد و گفت : " گمانم که نوبت د ما باشه " و بعد موذیانه ادامه داد : " مگر مَه نوبت خوده به ای بیادر می تم که زودتر معاینه شوه " . داکتر هم خندید و به معنی تأیید سر تکان داد و به اتاقش رفت . فریدون از زن تشکر کرد و داخل اتاق داکتر شد . سلام کرد. داکتر جواب سستی داد و گفت : " باز چی مشکل داری ؟ ... درد ؟... سوزش ؟ ...خارش ؟ " . فریدون از لحن داکتر ناراحت شد اما مجبور بود تحمل کند . او گفت : " چند وقت است بسیار سوزش دارن . از طرف روز که د اَفتو می شینم سوزش زیادتر است " . داکتر که گویا برای معاینه ی دو مریض دیگر عجله داشت ، نسخه ای نوشت و به دست فریدون داد و گفت : " خو نشین د افتو بیادر جان ! ای نسخه ره بگیر و مصرف کو یالله " . همین کم مانده بود که او را از معاینه خانه بیرون کند . فریدون از جایش برخاست ، آه سردی کشید و گفت : " اگه د اَفتو نیشنم خو نان خوردن هم ندارم داکتر صاحب " . از اتاق داکتر بیرون شد . داکتر نه بخاطر اینکه او را همراهی کند ّ بلکه برای استقبال از دو مریض دیگر ، با فریدون تا اتاق انتظار آمد . در آنجا هر دو زن چادری ها را بالا زده بودند و با دیدن داکتر تبسم کنان ایستادند . وقتی فریدون از معایه خانه بیرون شد ، صدای قفل شدن در را شنید . / 
در دواخانه نشسته بود . سرش پایین بود و به رفتار بد داکتر فکر می کرد . زنی روبرویش نشست که چادری نداشت او از اینکه فریدون مقابلش نشسته بود معذّب بود و پیوسته تلاش می کرد تا حجابش را حفظ کند . گاهی دستش را به شال روی سرش می کشید که موهایش دیده نشود و گاهی هم با گوشه ی شال ، دهان و بینی اش را می پوشاند . هر از چند گاهی هم به فریدون نگاه می کرد اما او روی چوکی ، خمیده بود و فکر می کرد . وقتی سرش را بلند کرد ؛ نگاه زن به او افتاد . گوشه ی شال اش را رها کرد و از روی ترحم سری تکان داد گویا تا به حالی بی دلیل معذّب بوده است . دواساز فریدون را صدا زد . پیسه ی که از او بابت داروهایش طلب کرد ، خیلی بیشتر از آنچه بود که تصور می کرد . نسخه را پس گرفت و زیر لب گفت : " خدا انصاف بته ای داکتره ! می فامه که پیسه ندارم ، چرا دواهای گران قمّت نوشته می کنه " . نسخه را در دستش مچاله کرد و رفت . / 
از صدای تَکَر دو موتر ، تکانی خورد . لحظه ای ایستاد و صورت خود را به سویی گرداند که صدا را شنیده بود . صدای همهمه ی مردم بود که به طرف سرک می دویدند . ناراحت شد ، دلش می خواست کمک کمک کند اما به راه خود ادامه داد . کمی جلوتر که راه ناهموار بود ، پایش به یک مانع برخورد و به زمین افتاد . چند نفر آنجا بودند که با دیدن این صحنه فقط ناراحت شدند و دیگر هیچ ! . از جایش بلند شد و به راه خود ادامه داد . پرسان پرسان دکان مورد نظرش را یافت . وارد دکان شد . می خواست از آنجا برای دختر کوچکش گودی بخرد . سلام کرد و گفت : " بیادر جان ! یگان گودی ارزان قیمت داری؟ دخترم سه ساله است . سیل کو اگه کدام گودی مقبول داری !... خوش رنگ باشه ... از گودی که مویایش زرد باشه خوشش میایه ؟! " . دکان دار که آدم کم حوصله ای به نظر می رسید گفت : " اووووه ! بیادر جان چقه تفصیل دادی ! گودی زیاد دارم . حالی یکی شه میارم " . و بعد یک گودی را به او داد و قیمتش را از مقداری که روی آن نوشته شده بود ، بیشتر گفت . فریدون چانه زنی نکرد ، دست در جیب شد و همان مقدار پیسه داد و رفت . / 
با مشکل زیاد از سرک عبور کرد . لوحه ای که نام سرک روی آن نوشته بود با ارتفاع کمی نصب شده بود . پیشانیش محکم به لوحه خورد . زیر لب " بسم الله " گفت و لحظه ای در جایش نشست و دستش را به پیشانیش گرفت . کمی که به حال آمد ، برخاست و از آنجا رفت . وقتی به محل کارش رسید ، مثل همیشه پارچه ای را روی زمین پهن کرد و جوراب ها را یکی یکی از خریطه اش روی آن چید بعد به دیوار تکیه داد و گفت : " الهی به امید تو " . این تنها کاری بود که می توانست معاش روزانه اش را تهیه کند و البته با اندک پیسه ای که بعضی مردمان از روی ترحم به او می دادند . / 
شب که به خانه رفت ، دخترش دوان دوان آمد و از او گودی خواست . با خوشحالی گودی را به او داد و دخترش هم ، پدر را تا میان خانه همراهی کرد . همسرش سلام گفت و جویای حال او شد . فریدون با روی باز و لبخندی که همیشه در خانه روی لب داشت گفت : " شکر خدا ! هر روز واری .... خدا روزی رسان است " . زن نزدیک او شد و با دقت به صورت و کالای فریدون نگاه کرد . با نگرانی پرسید : " فریدون جان ؟ خیریت است ؟ ...چرا پیشانیت کبود شده ؟.... کالایت چرا گیل پر است ؟ .... پریشان کدی مره ! " . فریدون گفت : " پریشان نشو ! سرم به یک لوحه خورد . لکن از کالایم نمی فامم " . و بعد انگار چیزی به یادش آمد وادامه داد : " هااااا خیر است ، خطا شدم ... هیچ فکرم نشد که کالایمه پاک کنم " . اشک در چشمان زن حلقه زد و مثل همیشه هیچ نگفت . دخترک پیش مادر آمد و گفت : " مادر جان سیل کو پدرم چقه گودی مقبول خریده بَرم " . زن گودی را گرفت و سعی کرد گریه اش را از دخترش پنهان کند . گودی را سیل کرد و با تبسم گفت : " اووووه ! چقه پدرت دوستت داره که دوصد افغانی برت گودی خریده " . فریدون با تعجب گفت : " چطو دوصد افغانی ؟ " . زن گفت : " روی پوشش نوشته کده دوصد افغانی " . فریدون خنده ی سردی کرد و گفت : " هااا ! خو دخترمه دوست دارم " . او فهمید که دکاندار بیشتر از آنچه که باید ، از او پیسه گرفته است . / 
صبح هوا بارانی بود . از خانه بیرون شد تا برای خرید جوراب به تولیدی دوستش برود . کنار سرک ، منتظر موتر بود . موترها به سرعت عبور می کردند . لباس هایش از آب و گِل عبور موترها تر شده بود . ساعتی بعد خریطه اش را از جوراب پر کرد و با دوستش خداحافظی کرد . آهسته آهسته حرکت کرد تا خود را به سرک رساند و منتظر موتر شد . چند دقیقه ای که تا رسیدن به مقصدش بین موتر بود به این فکر می کرد که چرا بعضی مردمان او را نمی بینند . نزدیک محل کارش از موتر پایین شد . وقتی می خواست از سرک عبور کند ، ناگهان با یک موتر سیکل تکر کرد و به زمین افتاد . جوان موتر سیکل سوار توقف کرد و با عصبانیت بطرف او امد . در حالیکه حق را به جانب خود می دانست پرخاشگرانه گفت : " بیادر چی قسم از سرک تیر می شی؟ کور خو نیستی ! ... " . فریدون بلند شد و گفت : " خیر است بخیر گذشت . می بخشی بیادر جان ... " . موتر سیکل سوار وقتی نگاهش به صورت فریدون افتاد ، چهره اش سرخ شد و خجالت کشید . صورت فریدون را بوسید و از او دلجویی کرد چون فریدون نابینا بود . / 

سید محمد عارف حسینی 
مشهد / 22/ 7 / 1391 
" به بهانه ی 15 اکتبر ، روز جهانی نابینایان " 

دستکول : کیف دستی زنانه / لب سیرین : ماتیک ، رژ لب / مردکه : مرتیکه / اَفتو : آفتاب / دواخانه : داروخانه / چوکی : صندلی / قمّت : قیمت / تکر : تصادف / موتر : ماشین / سرک : خیابان / گودی : عروسک / مقبول : زیبا و قشنگ / لوحه : تابلو / خریطه : کیسه ، گونی / گیل : گِل / خطا شدن : افتادن / هر روز واری : مثل هر روز /کالا : لباس / سیل کردن : نگاه کردن / افغانی : واحد پول افغانستان / پیسه : پول / تیر شدن : عبور کردن ، رد شدن /
 — 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 


زيبايي دشت رنگارنگ از گلهاي سرخ کوکنار ، چشم هر بيننده اي را خيره مي کرد . شمال ملايمي در حال وزيدن بود و کوههاي بلندِ آنسوي دشت ، منظره ي کشتزارها را مقبول تر مي ساخت . اطفال در گوشه و
کنار زمين ها مي دويدند و زنان و مردان ، در ميان کشتزارها مشغول کار بودند . 
در ميان خانه اي کوچک ، شعيب در کنار مادرش نشسته بود و گلهاي دامن چين دار مادرش را نام مي گرفت : " زرد آبي سرخ ، گل گل گل .... باز زرد آبي سرخ ، باز گل گل گل ..." . از پنج سال پيش که شفيقه با ميرويس ازدواج کرده بود تا به حال روي خوشي را نديده بود . فقط وقتي شعيب را به دنيا آورده بود چند ماهي از شوهرش مهرباني ديد و آن هم زود تمام شد . سال هاي خوب جواني و نوعروسي شفيقه پر بود از خاطرات تلخ ظلم و مرد سالاري که در آن خانه حاکم بود . 
اگر کسي از بيرون به داخل خانه مي آمد مي فهميد که فضاي خانه آکنده از دود است اما شفيقه برايش اهميتي نداشت . تقريبا همه باخبر بودند که ديگر از زيبايي و رعنايي و نيز هنرهاي شفيقه خبري نخواهد بود . روي تشک کهنه اي لم داده ، و با چشمان خمار به يک نقطه خيره شده بود . هر از چند گاهي سرش را پيش مي برد و با آتش و ديگر آلات ، ترياک مي کشيد . اين کار هر روزش بود وقتي ميرويس از صبح زود تا غروب مي رفت تا روي زمين ها ی مردم کار کند و يا با دوستان اش در گوشه اي ترياک بکشند و مستي کنند ، شفيقه وقت زيادي داشت تا جواني اش را به دست آتش و دود بسپارد . ميرويس از همان ابتدا در خانه ترياک مي کشيد و هر چند شفيقه مخالفت مي کرد اما تنها چيزي که برايش اهميت نداشت مخالفت هاي شفيقه بود ، ولي بعدها براي شفيقه هم عادي شد . مرد سالاري هاي ميرويس و آزار و اذيت هاي او و خانواده اش در طول سال ها ، آنقدر روح شفيقه را آزرده بود که شايد او به خودش حق می داد اين گونه با ترياک خودش را آرام کند . 
همه چيز از يک سال پيش شروع شد وقتي که ميرويس سر يک مسئله اي شفيقه را به شدت لت و کوب کرد . فرداي آن روز شفيقه فهميد که جنين دو ماه اش - که فقط خودش از حمل آن خبر داشت - سقط شده است . تمام اعضا و جوارح اش درد داشت ؛ درد آنقدر زياد بود که ناچار شد مقداري ترياک بخورد آن هم با نفرت و شايد انتقام از زندگي تلخي که نصيبش شده بود . از آن روز به بعد ، ترياک بود که درد هايش را آرام مي کرد اما درد بزرگ ديگري زندگي شفيقه را فرا گرفت . چيزي نگذشت که روزانه از آلات کشيدن ترياک ميرويس براي آرام کردن جان و روحش استفاده مي کرد و اين گونه بود که ناخواسته معتاد شد . حالا دست هايي که با سوزن و نخ هاي رنگارنگ ، گل هاي مقبول براي پيش يخن زنان و اطفال مي دوختند ، توان دوختن نداشتند و روحي که زيبايي مي آفريد در تاريکي دود و نعشه گي اسير شده بود . پخت و پز و شست و شوي تنها کاري بود که شفيقه به عنوان زن و مادر آن خانه انجام مي داد و ديگر هيچ! 
شعيب حوصله اش به سر آمد ، دامن مادر را کشيد و گفت :" مادر ، ذله شدم ...بسه ديگه ...مه گشنه شدم ..." . شفيقه با بي حوصله گي جواب داد : " بِخه بچه م برو با ديگه بچه ها سادتيري کو ... بخه جان مادر " . شعيب قاش هايش را در هم کشيد و گفت : " نمي رم مادر ! هر روز که بين بچه ها مي دوم ، سرم دور مي خوره ، اقه نفس نفس مي زنم ! نمي تانم مثل ديگرا بدوُم . از همگي پس مي مانم " . شفيقه سرش را بلند کرد و به چشمان شعيب نگريست و اشک در چشم هاي خمارش حلقه زد . حالت هايي را که شعيب مي گفت ، خودش تجربه کرده بود وقتي تازه به خانه ي ميرويس آمده بود . او تازه فهميد که چه بر سر طفل چهار ساله اش آمده ؛ طفلي که مجبور بود روز و شب دود ترياک کشیدن والدین را استشمام کند .
شفيقه در جايش نشست ، شعيب را بغل گرفت و در حاليکه سرش را مي بوسيد مثل باران بهار گريان می کرد و قربان و صدقه ي او مي شد اما قدرت تصميم گيري و نجات خود و فرزندش را نداشت . اندکي بعد شعيب در آغوشش بخواب رفت . او را در گوشه اي خواباند و باز به کشيدن ترياک ادامه داد . در تنهايي و نعشه گي گريه مي کرد ؛ گريه به حال خودش که گرفتار چه زندگي نکبت باري شده است ، چقدر از تربيت تنها فرزندش دور شده و اينکه چقدر براي ميرويس بي ارزش شده است ؛ گريه به حال شعيب که دنياي کودکي اش آلوده به دود اعتياد پدر و مادر شده بود ؛ و گريه به حال ميرويس که چه نامردانه و ظالمانه چشم بر زن و فرزند و حقايق زندگي بسته بود .اشک در چشمانش خشک شد و در اوج نعشه گي ، هر چند دقيقه سرش رو به پايين مي رفت و دوباره بلند مي کرد . کاملاً گنکس شده بود ناگهان بي اختيار روي زمين افتاد و پاتنوسي که داخل آن آتش و آلات کسيدن ترياک بود روي فرش واژگون شد .
بيرون از خانه اطفال در حال دويدن و بازي بودند . يکي از آنها متوجه خانه شعيب شد و فرياد کشيد : " هي هي بچه ها از خانه شعيب اينا دود بلند است ... آتش گرفته آتش ! " . چيزي نگذشت که جمعيت زيادي آنجا جمع شدند . ميرويس در حاليکه گريان بود با عده اي از نزديکان ، شفیقه و شعيب را به مرکز صحي ولسوالي رساندند اما از دست داکتر کاري ساخته نبود و بايد آنها را به مرکز ولايت انتقال مي دادند . 
صداي گريه و ناله ي ميرويس در شفاخانه ي مرکز ولايت توجه همه را به خود جلب کرده بود : " ني ني ! او خداااا شعيب نمرده ... بچه م نمرده ...زنده س بچه م ..." . اما گريه و افسوس سودي نداشت . شفيقه بخاطر سوختگي زياد و مسموميت ريوي در بخش ويژه بستري شد ولي شعيب بر اثر مسموميت ريوي بخاطر استنشاق مقدار زياد دي اکسيد کربن جان داده بود . 
 
سيد محمد عارف حسيني 
مشهد / 8 / 7 / 1391

کوکنار : گیاه تریاک – شمال : باد - لت و کوب : ضرب و شتم – آلات : وسایل – مقبول : زیبا – یخن : یقه – بخه : بلندشو – قاش ها : ابروها – پس ماندن : عقب ماندن - گنکس : گیچ – پاتنوس : سینی – سادتیری : بازی ، وقت گذرانی - مرکز صحی : مرکز بهداشت و مداوا – ولسوالی : شهرستان – ولایت : استان – شفاخانه : بیمارستان
 
 — 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

آیا می‌دانستید همان طور که بعضی از ماها راست‌دست هستیم و بعضی‌ها هم چپ‌دست، یکی از چشم‌های ما هم چشم غالب است و چپ‌چشمی و راست‌چشمی هم وجود دارد؟
تقریبا در دو سوم افراد چشم راست غالب است و در یک سوم افراد چشم چپ.
به علاوه هیچ ربطی بین راست‌دست بودن و راست‌چشم بودن وجود ندارد و بنابراین یک فرد راست‌دست می‌تواند، چشم چپش غالب باشد.
حالا سؤال این است که چگونه می‌توان فهمید که کدام چشم ما، چشم غالب اس
ت؟
خیلی ساده! مطابق عکس زیر، دست‌هایتان را دراز کنید و با کف دست‌ها یک مثلث کوچک بسازید، حالا از این مثلث به چیزی که مثلا می‌تواند دستگیره در باشد، نگاه کنید. دستگیره را در مرکز مثلث قرار بدهید.
حالا به نوبت چشم راست و چشم چپتان را ببندید، چشمی که در هنگام باز بودنش، دستگیره همچنان در مرکز مثلث باقی می‌ماند، چشم غالب شماست.

 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
تمام تاریخ عبارت است از جنگ سربازانی که همدیگر را نمیشناسند
و با هم میجنگند برای دو نفر که همدیگر را میشناسند و نمیجنگند



تاریخ: پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

دختر جوان سراسیمه از خواب بیدار شد . با دو دست ، موهای سیاهش را به پشت سر انداخت و بعد سرش را بین دستان گرفت و به فکر فرو رفت . صدای مادرش او را به خود آورد : "خیر است شیما جان ! چرا پریشان هستی مادر ؟ ". شیما در حالیکه خجالت می کشید گفت : "هیچی مادر جان ! خواب دیدم میثم آمده " . مادر با لحن مهربانی گفت : " ان شالله میایه دیگه . عاروسی هم نزدیک است . پیش از یخی ها باید بیایه " . شیما خنده ای کرد و جواب داد : " نی مادر ! خوابم یک قسمی بود ! خواب می بینم که جشن عاروسی ما دَ آسمان است ، دیگه مردم ما ره از زمین سیل می کنن " . مادر ، دخترش را در آغوش گرفت و گفت : " اَی دختر دیوانه ! می شه ایطو عاروسی؟ خوده پریشان نکو . همه چیز درست می شه" . و بعد او را بوسید و رفت .
در يک صبح سرد پاييزي سال 1360 وقتي کاکا شعيب از خانه بيرون آمد ، دو مرد که نيمي از صورتشان پوشيده بود ، جلويش را گرفتند و گفتند : شما کاکا شعيب پدر ميثم جان هستن ؟ . گفت : بله چطور ؟ . گفتند : بايد با ما تا کدام جاي بيايين . سوال هاي کاکا شعيب بي فايده بود . مجبور شد با آنان برود . در راه ، سکوت سنگين دو مرد ، فکرش را پريشان ساخته بود . هزار و يک فکر در مغزش خطور کرد . 
ساعتي بعد ، خارج از قريه به جاي دور دستي که از چشم نيروهاي دولتي و روسها پنهان بود رسيدند ؛ منطقه اي که عسکرهاي مجاهدين رفت و آمد داشتند . او را راهنمايي کردند تا وارد اتاقي شد . گروهي منتظر آمدنش بودند . سکوت سنگيني حکمفرما بود . يکي از از حاضرين بدون معطلي شروع کرد به خواندن قرآن . تشويش کاکا شعيب زيادتر شد . وقتي قاري به اين بخش از آيه رسيد: ( الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) ، اشک در چشمان او حلقه زد و دانست که بايد خود را براي شنيدن خبر بدي آماده کند . بعد از خواندن قرآن ، کسي که ظاهراً رتبه اش از ديگران بالاتر بود ، رو بسوي شعیب کرد و گفت : " کاکا شعيب ! امروز ، وطن ما درياي خون است و ما در مقابل کفرِ کمونسيم جهاد کديم . و خوشا بحال اونايي دَ اي راه به فيض شهادت مي رسن ... ". هنوز کلام آن مرد خلاص نشده بود که شعيب گريان شد و با صداي لرزان گفت : ميثم ؟ ... و آن مرد در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود ، سر را به زير انداخت و پاسخ گفت : " بله ! ميثم جان شهيد شده ... تسليت مي گم ، خدا به شما صبر بته ". تقريبا همه ي حاضرين با ديدن حال کاکا شعيب گريه مي کردند . لحظاتي بعد ، پدر بر بالين ميثم بود . ميثم مثل هميشه خندان بود اما اين بار ، آرام و بي صدا . شعيب آرام آرام مي گريست و با فرزند شهيدش حرف مي زد : " گلِ پدر ، کمرمه شکستاندي . رفتي بي وفا بچه م ؟ جواب مادرته چي بگويم ؟ جواب نامزادته چي بگويم ؟ ... " . 
بنا بر حساس بودن منطقه ، حضور نيروهاي روس در آن حوالي بيشتر بود . خبر شهادت ميثم بسيار محرمانه فقط به ريش سفيدان قريه رسيد . قرار بر اين شد که پيکر او شبانگاهان و به دور از چشم نيروهاي روس و ماموران دولتي در قبرستان قريه به خاک سپره شود . پاسي از شب گذشته بود که جمعي ، از قبرستان به خانه ي کاکا شعيب بازگشتند . چشمان همه گريان بود . مادر ميثم با ديدن آنان ، مويه کنان ، سراغ میثم را از ایشان می گرفت و آرام آرام زار می زد تا کسی صدایش را نشنود .
ساعتي از طلوع خورشيد مي گذشت و ابر سياهي آسمان قريه را پوشانده بود . باران دانه دانه بر کوچه و بام هاي قريه مي باريد. دو تانک روسي در کوچه اي که به خانه کاکا شعيب ختم مي شد مستقر شده بود . حدود ده عسکر مسلح روس و چند عسکر دولتي پشت دروازه خانه ايستاده بودند . يکي از آنان با لگد به در مي کوبيد . چيزي نگذشت که بيشتر مردم قريه در آن کوچه جمع شدند . کاکا حبيب سراسيمه دروازه ي خانه را باز کرد و با ديدن آن صحنه حيران شد . يکي از ماموران دولتي خطاب به او گفت : " کاکا حبيب خودت هستي ؟ ...پدر ميثم ؟ " . او جواب گفت : بله خودم هستم . يک عسکر روس دست کاکا شعيب را گرفت و او را کشان کشان به وسط کوچه آورد و روی زمین انداخت . انگشت خود را روي ماشه ي تفنگ گذاشت و مغزش را هدف قرار داد . بيچاره زن و فرزندانش وقتي خواستند به کمک او بروند ، با قنداق تفنگ و لگد ، منع شدند . يکي از روس ها که ظاهراً فرمانده بود ، پيش آمد و به زبان روسي با تندی چند جمله خطاب به شعیب گفت . یکی از ماموران دولتی حرف های او را ترجمه کرد و گفت : " می گه ما اطلاع یافتیم که میثم ، پسر تو روز گذشته به قریه آمده . هر چی زودتر او ره به ما تسلیم کنن و گرنه خودته می کشیم . بچه ت ، کلان نفره روسها ره کشته " . و بعد از زبان خودش به شعیب گفت : " ای مردک ! پچه ت هر جای است بیار تسلیم کو اگر نی که خانه خرابت می کنن " . 
همه چیز روشن بود . یک نفر از اهل قریه به روس ها خبر رسانده بود اما خبر ناقص ! و روسها با شنیدن این خبر ناقص به خانه کاکا شعیب حمله آورده بودند تا به خیال خود میثم را گرفتار کنند . 
چند مرمی توسط فرمانده روس به هوا فیر شد . هر چه کاکا شعیب را لت و کوب کردند هیچ جوابی نشنیدند تا بیچاره از حال رفت . مرجانه مادر میثم در حالیکه گریه می کرد و با دست به سر و روی خود می زد ، دویده خود را به مامور دولتی رساند و فریاد زد : " بگو نزنن شعیبَ ... مه می گم میثم کجاست ....ها بلی دیروز میثم آمد مگر نی خودش ....جنازه بی جان بچه م آمد . حالی هم مابین خاک است . هر کس به شما خبر رسانده دروغ گفته . میثمم شهید شده می فامن یا نی ؟ " .
گفته های مرجانه توسط مامور دولتی برای فرمانده روس ترجمه شد . چهره ی آن روسی، سرخ و برافروخته شد . خنده ی مستانه ای کرد و چیزی گفت . تقریباً تمام مردمان قریه در آن کوچه و پشت بام های اطراف جمع شده بودند و بخاطر دیدن این منظره ی دلخراش و یا برای شنیدن خبر شهادت میثم اشک می ریختند . از میان جمعیت دختر جوانی دوان دوان خود را به مرجانه رساند و در حالی که ضجه می زد خود را به پاهای مرجانه انداخت و گفت : مادر چی گفتی ؟! گفتی میثم شهید شده ؟ میثم حالی مابین خاک است ؟ نی ایطو نیست ...میثم نمرده ، او به مه قول داده بود که بره عاروسی پس میایه ، نی ، نی ، میثم نمرده ...." . بله ! آن دختر کسی نبود جز " شیما " نامزاد میثم . 
مامور دولتی پیش کاکاشعیب آمد و گفت : " روس ها می گن شما دروغ می گن . میثم زنده س . اگر راست می گن باید برم و جنازه شه از خاک بکشن و به ما نشان بتن . بخه زودشو " . بعد همه ی عسکرها سوار بر جیپ ها شدند تا به قبرستان بروند . کاکاشعیب شروع به خواهش و تقلا کرد تا مانع شود اما بی فایده بود . مرجانه در حالیکه زورغونه را در آغوش گرفته بود و به او آرامش می داد فریاد زد : " نی صاحب ! شما ره بخدا به قبر میثم غرض نداشته باشن . بخدا بچه م شهید شده ... بیاین مره بکشن مگر به خاک میثم غرض نگیرن ، او خدا خودت رحم کو " .
دو عسکر روس کاکاشعیب را کشان کشان سوار بر یکی از جیپ ها کردند تا حرکت کنند . ناگهان زورغونه از جایش برخاست و خود را به جلو موتری که فرمانده روس در آن نشسته بود رساند . عسکرها و مردم با تعجب به او نگاه می کردند . صدای فریاد شیما همه را بهت زده کرد . او درحالیکه می گریست فریاد کشید : " نمی مانم ....بخدا نمی مانم برن . اگه میثمه از خاک می کشن اول باید مره بکشن " . مامور دولتی خوذ را به فرمانده روس رساند و گپ های شیما را به او گفت . مرد روس با خشم تمام سوالی از عسکر افغان پرسید . عسکر افغان رو به کاکا شعیب کرد و گفت : " می گه ای دختر با خودت چی نسبت داره ؟" . کاکا شعیب که سر رویش خونین شده بود ، با بی حالی گفت : " نامزاد میثم است . بخدا میثم شهید شده اگر نی که ای دختر ناقی از جان خود نمی گذره " .
عسکر دولتی گپهای شعیب را برای فرمانده روس ترجمه کرد و او با تعجب سرش را تکان داد . گویا از شهامت شیما خوشش آمده بود و شاید دانسته بود که دیگر میثم زنده نیست . به عسکر دولتی چیزی گفت و بعد چند مرمی به آسمان فیر کرد . مامور افغان فریاد کشید : " اِی دختر پس شو از پیش موتر . می گه اگر نمی ری خودته می کُشه " . لحظه ای بعد موتر جیپ با اشاره مرد روس به حرکت در آمد اما شیما در جایش ایستاده بود . مرد روس تفنگ را بسوی شیما هدف گرفت و با لهجه ی خودش شمارش کرد ...یک ......دو...... سه . و بعد چند مرمی به طرف دختر فیر کرد . صدای گریه و فریاد مردم بلند شد . با اشاره ی فرمانده روس ، کاکاشعیب آزاد شد . جیپ ها و بعد دو تانک روس بسرعت حرکت کردند و از آنجا رفتند . مردم بطرف شیما دویدند اما شیما ، غرق در خون ، از دنیا رفته بود ، و چه زود خواب آسمانی اش تعبیر شده بود .

"سید محمد عارف حسینی"

مشهد / 30 سنبله 1391

خواب شیرین شیما




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 سلام به دوستان عزیز

یه لینک گذاشتم واسه اونایی که عاشق ترکوندن این حباباند رو لینک زیر کلیک کنید و حالشو ببرید نظر یادتون نره

http://gorganet1.persiangig.com/flash/P.swf




تاریخ: پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:فلش,حباب,ترکاندن حباب,flash,بازی جالب,سرگرمی,بازی فلش,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

گاهی می نشست و گاهی بلند می شد . از صبح تا بحال صد مرتبه گفته بود : " مادر جان ! کی خلاص می شه دیگه ؟ اووووف ! " . برای اولین مرتبه بود که می خواست لباس نو به تن کند . آرام و قرار نداشت

. کالاهایی که در این شش سال پوشیده بود ، همه اش یا تصدّق دیگران بود و یا مادرش وقتی به شهر می رفت از لیلامی ها می خرید . اما حالا که قرار بود بعد از دو سال در قریه عروسی شود ، ذاکره می خواست دخترش هم لباس زیبا بپوشد . 
چاشت شده بود . شَمال ، از کلکین ها می وزید و آفتاب ملایمی ، گلهای سرخ گلیمهای خانه را روشن ساخته بود . نزدیک دروازه خانه ، زیر روشنایی آفتاب ، ذاکره در یک دست نخ و سوزن و در انگشت دست دیگرش انگشتانه داشت . وقتی آخرین کوک را هم زد و نخ را با دندانش از پیراهن جدا کرد ، صدای " الله اکبر " هم از مسجد قریه بلند شد . پیراهن را با دو دستش مقابل خود گرفت و بالا تا پایین آن را نگاه کرد و گفت : " اینه بخیر ، آذان هم شد ، پیرهن دخترکمم خلاص شد . سیل کو خدا چقه تو ره دوست داره ! بخه که د جانت کنم شمیلاگکم ..." .
شمیلا به دور خانه می دوید ، گویا مادرش دنیا را به او داده بود . گاهی چرخ می زد و با نوک انگشتان پاهای کوچکش ، وطنکی می رقصید و دامن پُر چینش را نظاره می کرد . دخترک سفید با کومه های آفتاب خورده ، موهای قهوه ای ژولیده و چشمهای سیاه رنگش ، همه ی هستی مادری بود که حالا با چشمان تر او را نگاه می کرد و می خندید . شمیلا دویده خود را روی پای مادر انداخت و گفت: " مادر جان چقه مقبول است ، تشکر... الله ! امشو د جانم می کنم به کلّگی می گم مادرجانم دوخته ... راستی مادر جان ! امشو طوی است ؟ " . ذاکره که بعد از سالها ، کالای نو در جان طفلش می دید با خوشحالی گفت : " مادر صدقه ت شوه که اقّه خوش هستی . ها امشو طوی است ". و بعد آه سردی کشید و ادامه داد : " کاشکی پدرکت زنده می بود که نازدانه خوده می دید " . شمیلا لحظه ای به فکر شد : " مادر ! شما همیش می گن پدر مره از بهشت می بینه ... خی حالی هم کالای نو مه دجانم می بینه " . ذاکره ، دخترش را در بغل گرفت و در حالیکه اشک آرام آرام بر گونه هایش می غلطید او را بوسید و گفت : " چطو نمی بینه ... می شه که دخترش کالای نو د جان خود کنه و پدرش نبینه ؟! ... امشو پدرتم خوش است " . 
گفتگوی مادر و دختر ادامه یافت . شمیلا سوالاتی را که به فکر طفلانه اش می رسید ، با شیرین زبانی از مادر پرسان می کرد و او جواب می گفت . اذان به آخر رسیده بود و موذن " لااله الاالله " گفت . ذاکره برای ادای نماز برخاست اما حرف شمیلا او را حیران کرد : " مادر ؟ ... دیشو پدرمه خواب دیدم . مه که پدرمه ندیدم اما فامیدم که پدرم هست . مره بغل کد ، ماچ کد و گفت تو جان پدر هستی " . ذاکره به زمین نشست دو دستش را به دور گردن شمیلا حلقه کرد و او را به سینه اش فشرد . چشمه ی اشکش باز جوشان شد . در حالیکه انگشتانش را بین موهای شمیلا حرکت می داد گفت : " مادر بلاگردانت شوه ، تو جان مادر خود هم هستی . اگه تو نباشی مادرکت می مره " . گویا خواب شمیلا ، در دل مادر شوری انداخته بود . برخاست و از شمیلا خواست تا کلای نوش را بکشد که چرک و چتل نشود . 
ساعاتی بعد ، مادر و دختر تیاری گرفته بودند تا به عروسی بروند . ذاکره با موهای چوتی شده و چشمان سرمه کشیده ، پیراهن سرخ و سبزی را که همیشه در عروسی ها می پوشید به تن کرده بود . اما برای تیار کردن تنها دخترش ، زیاد زحمت کشیده بود . شمیلا ، پاک و ستره ، پیراهن نو به تن کرده بود و موهای شانه کشیده اش را شَمال آشفته می کرد . وقتی ذاکره ، شال سبز خود را به روی سر انداخت تا بروند ، شمیلا پای در ایستاد و پیش مادرش زاری کنان گفت : " مادر جان ؟! خیره فقط یک امشو چشمای مره هم سرمه کو ... پدرم امشو مره می بینه خوش دارم مقبول شوم ... می کشی ؟ " . ذاکره هیچ پاسخی نداشت چون امشب شمیلا برای اینکه فکر می کرد پدرش از بهشت او را می بیند تیاری گرفته بود . سرمه را از بالای طاق برداشت و با سعی و ظرافت ، چشمان زیبای دخترش را سرمه کشید و بعد به راه افتادند .
داماد با لباس های سفید و حلقه ی گل بر گردن در بالا سر و دیگر مردان قریه بر گرد خانه نشسته بودند . گپ گپ زیاد بود و عده ای هم در حولی دور دیگ غذا جمع بودند . کمی آن سو تر ، از خانه ای که مجلس زنانه درآنجا برپا بود ، صدای دست و دایره زدن و گاهی بیت خوانی به گوش می رسید . از وقتی ذاکره و دخترکش وارد مجلس شده بودند چند نفر از وابستگان به او گفته بودند که امشب شمیلا را اِسپند کند که بسیار مقبول شده است . شمیلا با دیگر دخترکان ، مشغول بازی بود اما آرام و قرار نداشت گویا به دنبال کسی بود . خود را به مادرش رساند و در گوش او گفت : " مادر ! عاروسی خو حالی خلاص می شه ، پدرم از بهشت نمیایه ؟ " . ذاکره او را نوازش کرد و گفت : " همیالی پدرت تو ره می بینه دخترم ، آرام باش " . اما شمیلا قانع نشد و با حالت قهر جواب داد : " نی مادر ، مه می فامم میایه . هیچ دیگه اینجه نمی شینم می رم به خانه مَردانه شاید پدرم اونجه بیایه " . و بعد دوان دوان از خانه خارج شد . غم در چشمان ذاکره نمایان بود . نگاه مضطربش شمیلا را دنبال کرد و بعد دخترک در میان جمعیت گم شد . 
هنوز لحظه ای از رفتن شمیلا نگذشته بود که صدای غرش های مهیبی دل آسمان را شکافت و بعد همه چیز تمام شد . اندکی بعد از هر طرف آتش و دود بسوی آسمان بلند می شد . دیگر نه عروسی بود و نه صدای دایره و بیت خوانی بگوش می رسید . هیچ خانه ای در آن اطراف باقی نمانده بود . فقط صدای گریه و فریاد شنیده می شد . ذاکره با سر و روی خونی و خاک آلود ، ضجه می زد و لنگ لنگان شمیلا را میپالید اما در آنجا طفلی نبود . کمی آنسوی تر در زیر خاک و خشت ، گوشه ای از پیراهن نو شمیلا دیده می شد که در آتش می سوخت . او پدرش را در بهشت یافته بود .

فردای آنروز ، کسی در دنیا ندانست چند شمیلا با آرزوهای شیرین و شوق پیراهن نو به خاک و خون غلطیدند و یا چند ذاکره ، همه هستی شان را از دست دادند . فقط خواندند : "عذرخواهی ناتو به خاطر بمباردمان یک عروسی در ولایت لوگر افغانستان " .
 
سید محمد عارف حسینی 
11 / 6 / 1391
مشهد مقدس

*******
کالا : لباس - لیلامی : کهنه فروشی - کلکین : پنجره - سیل کو : نگاه کن - کومه : گونه ، لپ - طوی : عروسی - کالا : لباس - چتَل : کثیف - تیاری گرفتن : آماده شدن - چوتی شده : بافته شده - حولی : حیاط - بیت خوانی : ترانه خوانی - پالیدن : جستجو کردن - بمباردمان : بمباران - ولایت : استان -
 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

در روزگاری که فاتحان کابل ، طالبان ، دولت اسلامی بپا کرده بودند ، مادرم برای تداوی یک مریض از خانه خارج شد . او داکتری قابل بود که تا چندی پیش از آن در شفاخانه وزیر اکبرخان به تداوی مشغول
 بود . اما با وزیدن باد سیاه تحجر طالبانی ، خانه نشین شد و معاش ماهانه اش هم که بخشی از مخارج خانه را تامین می کرد قطع شد . هیچ از یادم نمی رود آن روز صبح ، مادرم بعد از اینکه موهایم را شانه کشید و کلی نوازشم کرد در گوشم زمزمه نمود که :
ریحانه زیبا شده / موهایش دریا شده
مهرش د دل مادر / اندازه دنیا شده 
و بعد خنده کنان صورت دختر پنج ساله اش را بوسید ، چادری فیروزه ای رنگش را برسرکشید و از من خواست دعا کنم که مادر زود بخانه برگردد . وقتی می خواست از حولی خارج شود چادری را پس زد و از دور ریحانه اش را بوسید و رفت . و آن آخرین روزی بود که من نوازش گرم مادر را احساس کردم . بعدها به من گفتند گرفتار نیروهای طالبانی شده و دیگر خبری از او نشد که نشد . پدرم سالها بود که با نام " شهید غوص " یاد می شد و نامش بخاطر افتخار شهادت در برابر روس گرامی داشته می شد . اما مرا چه سود از پدر شهیدم و مادر داکترم !!! یتیم خانه ، خانه ام شد و چندی بعد یکی بنام " کاکایم " پیدا شد و مرا بخانه اش برد و ای کاش نمی برد . از آن روز دیگر ریحانه نبودم . " بینی بریده " ، " شادی گک " ، " چتل " ، " بی پدر " ، " بی مادر " ، " یتیم ک " نام هایی بود که در این 13 سال مرا به آنها صدا می زنند . سالهای سرد و گرم کابل گذشت و من امروز هجده ساله ام . یک گوشم بخاطر این که بچه همسایه برویم خندیده بود و من " دختر " بودم با سیلی کاکایم " کر " شده و گیسوانی که مادرم آنها را به دریا توصیف کرد و رفت ، هفته ای نیست که بدست زن کاکا قیچی نشود ، البته نمی دانم چرا !! اما گمان می کنم به من بخیلی می کند ، شاید گریه ها و زاری های من را شنیده باشد چرا که از چهار سال پیش به این سو گاهی مجبورم در سیاهی شب و بدور از چشم زنش ، در آغوش کاکایم ساعاتی را بمیرم و زنده شوم و صبح چون جسدی بی روح ، باز دختر خانه باشم . نمی دانم چند ماه است از حولی خارج نشده ام و پرواز پرندگان را در آسمان ندیده ام . 
درب حولی به صدا می آید ، زن کاکا درب را باز می کند . فائزه همصنفی ام بود . مرتبه ی سوم بود که سراغ مرا می گرفت . پرسید : ریحانه نیامده است ؟ امتحانات شروع می شود و اگر نیاید امسال از درس پس می ماند " . از پشت کلکین اتاقی که سه ماه بود " محبس " من شده بود شنیدم که زن کاکایم با هیبت جواب داد : " دختر ! تو نمی فامی ریحانه سه ماه است به خانه مامایش به مزارشریف رفته ؟ برو و دیگه اینجه نیا " . می خواستم فریاد بزنم که فائزه بفریادم برس اما ! درب بسته شد و فریادم در گلویم خفه شد . نشستم و زانوی غم بغل گرفتم . چون ابر بهار گریان شدم و زمزمه کردم : مادر !
ریحانه گریان شده / در دلش طوفان شده
در کنج خانه تنها / افتان و خیزان شده

سید محمد عارف حسینی
مشهد / 18 اسد 1391
 

 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

لبهای ترک خورده ی من

دگر ردپای هیچ خنده ای نیست

انگار

متروکه کویری است

بی آب و علف

ای رهگذر

که نقشت چون سرابی پیداست

با خود آیا

خنده ای را سوی من می آری؟




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

گرمای سوزان آفتاب تابستانی آزارم می داد . عرق از سر و رویم جاری بود و هر بیننده ای مرا می دید می فهمید که چقدر خسته و مانده ام . دستم از همه جا کوتاه بود و همه درها را به روی خود بسته می 

دیدم . گویا به آخر خط رسیده بودم . فکر می کردم همه با هم دست به دست شده اند تا به من بگویند: نه ! . پاهایم رمق نداشت ، به دیواری تکیه زده ، در اندیشه شدم : " کجا مانده که نرفته باشم ؟ ... چرا ایقه بد شانس هستم ؟ ... چرا باید از بچه های کاکا و ماما خیلای خود پس باشم ؟... تا به کی گپ گوش کنم و خوده خَپ بگیرم ؟ چی کنم خدایا ؟!! " . بسیار اندهگین بودم ، وقتی به خود آمدم حس کردم گوشه های چشمم تَر شده است . تکانی خوردم ، خودم و افکارم را جمع کردم و بی هدف به راه افتادم .
از دو سال پیش به این سو ، عشق شبنم دختر کاکایم در دلم خانه کرده بود . دختر مقبول و محجوبی که تازه در صنف نهم مشغول به تحصیل شده بود . یکی دو بار که با او در این باره گپ زدم ، از حجب و حیای چشمانش و حرفهای امیدوار کننده اش دانستم که نظرش مساعد است اما با این همه ، حرف آخر را به تصمیم پدرش موکول کرد . در یکی از روزهای آخر فصل بهار با دنیایی از امید همراه پدر و مادرم به خانه کاکایم رفتیم تا در این باره گپ بزنند . اما کاکایم با کلام آخرش ، آب سردی بر دلم ریخت ، وقتی رو به من کرد و با اقتدار خاصی گفت : " صِرفِ اِی که پوهنتون می ری و درس می خوانی که بره خودت و شبنم آب و نان نمی شه ، ای قِسم هم خوده و هم شبنمَ بدبخت می سازی . یگان کار و کِسب پیدا کو ، ایطو بی کار و بی پیسه خو مه نمی تانم دست دخترمه بتم به دستت ...کلان هستی و جانت جور است اگر دختر طلب هستی کار پیدا کو . همی گپ آخر مه هست ! " . وقتی به خانه آمدیم پدرم هم من را ملامت کرد : " بیست و چهار ساله هستی و بیکاره ... راست می گه کاکایت . اگر مه هم بودم به ای قسم آدم دختر نمی دادم " .
از فردای آنروز شروع کردم به پالیدن کار . اول امیدورام بودم و فقط به دوایر دولتی می رفتم اما وقتی سر تکان دادن های ریس صاحب ها را می دیدم که با چه تکبری به خواهش و التماس های من " نه " می گویند دیگر به وظیفه دولتی فکر نکردم . یکی دو نفر از دوستانم که در گذشته پیشنهاد تدریس به من داده بودند هم گفتند دیر آمدی و آن فرصت از دست رفت . مدتی به کار آزاد و دوکان داری فکر کردم و این مساله را با پدرم در میان گذاشتم ، مات و مبهوت به چشمانم نگاه کرد و گفت : " دوکان ؟... با کدام پیسه ؟ بچه م اگه فکر کدی که پدرت کدام پیسه میسه یا کدام گنج دَ پشت خود داره اشتباه فکر کدی . مه همی که شب و روز نان شما ره تیار کنم بسیار زیاد است " . آن شب بعد از نماز چند آیه قرآن خواندم و از خدا خواستم مرا کمک کند و بعد در حَولی خوابیدم و ستاره ها را نظاره گر شدم . برای یک لحظه تصویر شبنم را در آسمان پر ستاره دیدم . آرزو کردم کاش این ستاره ها زر شده روی سرم ببارند تا پیسه دار شوم و دست شبنم را بگیرم و به خانه خودمان بیاورم . به خودم گفتم : " همایون دیوانه شدی ؟ دَ اِی مملکت ، زر هم اگه د آسمان می بود اول قومندان صاحب ها و ریس صاحب ها تصاحب می کدن . بگی خواب شو که صبا صبح باید آواره ی کار پیدا کدن شوی " . شش ماه گذشت و من هنوز در جستجوی کاربودم و احساس می کردم هر روز از شبنم دورتر می شوم ؛ حتی شاید پای خواستگار دیگری به میان بیاید .
همچنان بی هدف در سرک های بی انتها راه می رفتم . ازفرط خستگی و اعصاب خرابی ناخواسته یک سیگار خریدم اما قبل از روشن کردن ، دور انداختم . از کنار دوکان های مختلف می گذشتم و آرزو می کردم که کاش در اینجا مشغول کار می شدم. اما بس که جواب منفی شنیده بودم دیگر برای طلب کار به داخل دوکان ها نمی رفتم . به کنار یک زرگری رسیدم ، از پشت شیشه ، گلوبندها ، دستبند ها و انگشتری ها را نگاه می کردم و هر کدام را در سر و دست شبنم می دیدم . نمی دانم چه شد که فکر کردم برای طلب کار به درون دوکان بروم . در داخل ، مردی محاسن سفید مشغول تعمیرات بود و فکرش به من نبود . سلام کردم اما باز نفهمید . ناگاه چشمم به گلوبندی از طلا و جواهر افتاد که بین دیوار و میز ، روی زمین افتاده بود طوری که به آسانی دیده نمی شد . افکار شیطانی به مغزم هجوم آوردند : " همایون ! فرصته غنیمت بشمار و گلوبنده بگیر و یک شبه ره صد ساله ره برو ... همایون ! با فروش گلوبند می تانی خودت صاحب دوکان و کار شوی ، بردار ... ایقه دزدی و چپاول می شه حالی تو هم یکدفعه د عمرت دزدی کن ... خیر است باز توبه می کنی ..." . آرام گلوبند را برداشتم و در جیبم انداختم . مرد دوکان دار سرش را بلند کرد و گفت : " جانم بچه م ؟ امر کنن . مه در خدمت هستم " . از نگاهش مهربانی و ایمان می جوشید . پاهایم می لرزید و فکرم پریشان بود . گفتم : " سلام کدم نشنیدن . مانده نباشن .. پشت کار می گردم پدر جان . گفتم شاید بتانم پیش شما مشغول کار شوُم " . خنده ای کرد و گفت : " نی بچه م ، تشکر " . هم نا امید شدم و هم ترسیده بودم ، گلوبند را در جیبم می فشردم . وجدانم سخت معذّب شد . یاد آیه قران افتادم که دیشب خوانده و به آن فکر کرده بودم : " وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى ؛ و هر كس از ياد من روی بگرداند، زندگى سختى‌ خواهد داشت، و روز قیامت او را نابينا محشور مى‌كنيم " . با خود گفتم از بیکاری دزدی می کنی؟ کم زندگی ات سخت است که می خواهی از این سخت تر هم بشود ؟ . دوکان دار با مهربانی گفت : " چرا د فکری؟ خسته به نظر میرسی ...حالی بیا یک پیاله چای بخو ، ذله گی از جانت برآیه " . با این حرفش من را شرمنده تر کرد . در یک آن ، تصمیمم را گرفتم . " یاد خدا می کنم تا زندگی ام آسان شود " . خم شدم به قسمی که او نبیند گلوبند را در جایش گذاشتم و دوباره برداشتم و گفتم که این گلوبند اینجا افتاده است و بعد به دستش دادم . مرد دوکان دار حیرت زده می خواست از خوشی پرواز کند .فریاد زد : " ای خدا ! کجا بود ؟ یک هفته می شه گم شده " . بعد پیش من آمد و صورتم را بوسید و بعد با مهربانی به چای دعوتم کرد و شروع به گفتن کرد که : " تو امروز دنیا ره به مه دادی و ............" .
امسال سومین سال است که در آن دوکان مشغول کارم و مدتی است که حاجی محمود صاحب کارم ، اداره ی دوکان را کامل به من سپرده است . با شبنم زیر یک سقف زندگی می کنیم و هیچوقت از یاد خدا رویگردان نمی شویم ، شکر خدا زندگیمان سخت نیست . ادریس جان ، میوه ی باغ زندگیمان هم روشنی خانه ی ماست . دعا می کنم او و دیگر فرزندان این وطن هیچ وقت طعم تلخ بیکاری را نچشند .
 
سید محمد عارف حسینی 
7 / 6 / 1391
 
مشهد
  
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

با توجه به نزدیکی مهر و شروع دوباره زندگی خوابگاهی


اینم روشیه برای کمتر ظرف شستن دیگه بالاخره

اصن یه وضیه...

دوران دانشجویی



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

دوست ، همکار و اندیوال هم بودند که در کارگاه خیاطی کار می کردند . جعفر ؛ که از مردم پشتون قندهار بود و قیس که از مردمان هزاره بامیان بود . دو دوست که سابقه نداشت از هم کی
نه ای به دل داشته باشند اما دیروز بر سر یک مساله جنگ نمایانی کردند که دوستانشان در خیاطی ، حیران ماندند . شب هنگام بر خلاف روزهای دیگر که با هم به اتاق بود و باششان برمیگشتند ، آنروز جدا جدا آمدند و در اتاق دوازده متری شان بعد از اقامه ی نماز، هر کدام در یک سو غلتیدند و مثل هر شب سری به فیسبوک زدند . اندکی نگذشت که هرکدام مشغول پالیدن اتاق شدند . وقتی جعفر کنترل تلویزیون را یافت ، قیس هم دست از پالیدن کشید . خبر مسابقه ی روح الله نیکپا تکواندو کار افغانستانی را درفیسبوک خوانده بودند و هردو دیوانه وار میخواستند به تماشای این مسابقه بنشینند . جعفر که دانست قیس هم هدفش تماشای مسابقه است به قصد تلویزیون را روشن نکرد . قیس اندکی صبر کرد و بعد با عصبانیت گفت: " زود شو " . اما پاسخ جعفر ، قیس را زمین گیر کرد : " گپ نزن بخه غذا تیار کو ، نوبت توست " . قیس با پایش محکم به پای جعفر زد و با تندی گفت : " چالان کو!....گپ نزن... مه سیر هستم " . حرکت قیس خشم جعفر را برانگیخت ، از جایش برخاست به قصد تلافی ، هردو به شدت مشغول جنگ شدند چنان یکدیگر را میزدند که گویی سالهاست با هم پدر کشتگی دارند . بعد از ده دقیقه فقط صدای نفس نفس زدن در اتاق شنیده میشد که ناگهان صدای دیگری ، نفس ها را در سینه حبس کرد . قیس کنترل را صاحب شده بود ؛ تلویزیون روشن شد ، روح الله نیکپا در مقابل حریف بریتانیایی قرار گرفته بود . ضربه های او در راند اول باعث شد جعفر تشویقش کند : " آفرین آفرین ... ایطو بزن که از جایش نخیزه ... دراز به دراز بفته ، نفس نفس بزنه " . قیس دانست که جعفر کنایه میگوید ، به در میگوید که دیوار بشنود . لحظه ای بعد قیس آرام گفت : " آدم واری میزنه ... آفرین " . لبخند ملیحی بر لبان جعفر نمایان شد ، و فهمید که قیس را بدررقم زده است . صدای تماشاچیان هموطن از سالن مسابقه شنیده میشد : " افغان افغان ... روح الله روح الله " . هرچی امتیازات روح الله در راند های بعد بیشتر میشد فاصله ی جعفر و قیس هم به تلویزیون و هم نسبت به یکدیگر کمتر میشد اما هیجانشان بیشتر . قبل از شروع راند آخر ، قیس بدون گپ به آشپزخانه رفت و با شروع راند ، دوان دوان برگشت و در جایش نشست . روح الله همچنان پیشتاز بود و امید پیروزیش بیشتر و بیشتر میشد . قلب هردو میتپید . جعفر نا خودآگاه گفت : " ای خدا ملت ما ره خوش بساز ... بزن روح الله جان " . بدون فاصله ، قیس هم " آمین " گفت . جعفر زیر چشم نگاهش کرد و خطاب به او گفت : " تو ره نگفتم " و قیس هیچ نگفت . صدای فریاد افغانستانی های سالن بلند شد و داور مسابقه دست روح الله را به عنوان برنده بالا برد . جعفر که لحظه ای قبل از اظطراب از جایش برخاسته بود خود را روی قیس انداخت و او را در بغل گرفت و فریاد زد : " مبارک باشه .... مبارک باشه قیس دیوانه " . قیس که از او خوشتر بود جعفر را در آغوش فشرد و گفت : " به تو مبارک باشه که روح الله واری محکم محکم میزنی " . اشک در چشمان هردو حلقه زده بود ، هم مستی میکردند و هم شکر خدا . آنها غرق در خوشی بودند و از آشپزخانه بوی سوختگی بلند بود . 

سید محمد عارف حسینی
20 اسد 1391 - مشهد
 

 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

عرق شرم بر جبینش نشسته بود . مدیر آن بخش با تندی خطاب به او گفت : " پدر جان برو دیگه ! مه ره به کارم بان . نمیشه که د فاصله سه ماه دو دفعه به تو پیسه بتم . پای خوده محکم می گرفتی که

دزد نبره . برو که مه کار دارم " . دانست که عذر و زاری های پی در پی اش بی فایده است . نا امیدانه از اتاق مدیر بخش خارج شد . از چهره اش پیدا بود که در دلش غمی نهفته است . صورت آفتاب خورده و خسته ، چین های پیشانی و ریش سفیدش حکایت از سالهای سخت زندگی او داشت . وقتی با سه پایش به سختی از وزارت شهدا و معلولین بیرون آمد ، یک لحظه حیران بود که به کدام طرف برود ، گویا تمام فکرش با مساله ی دیگری درگیر بود که هیچ اطراف خود را نمی دید . باران دانه دانه باریدن می گرفت اما او رحمت خدا را هم حس نمی کرد . بعد از اندکی تامل ، خود را به کناری رساند و با آستین کهنه و پاره اش عرق از سر و صورت پاک کرد.دو عصای چوبی را که در حکم پاهایش بود به کناری گذاشت و آهسته به زمین خزید . آهی از نهادش برخاست و نگاهی دردآلود به جای خالی پای چپش انداخت . پایی که سالها پیش تقدیم به وطن و مردمان سرزمینش کرده بود و امروز باید بخاطر آن پیش هر کس و نا کسی عجز و لابه می کرد . در حالیکه به بیچارگی خود می اندیشید ، رهگذری خم شد و ده افغانی پیشش انداخت و بعدی بیست افغانی . تکانی خورد و با تندی گفت : " آی بیادرها ! مه گدایگر نیستم که پیسه می تن " . رهگذران برگشتند و عذرخواهان پیسه هایشان را پس گرفتند . پیرمرد شخصیت خود را شکسته دید و چشمان خسته اش از اشک تر شد .
سالهای دور ، وقتی که شور و شوق مبارزه با روس در دل مردم بود ، " حکیم " هم برای دفاع از وطن و ناموس و خاک خود به جهاد رفت و در جنگهای چریکی بر اثر اصابت مرمی ، یک پای خود را از دست داد . آخرین باری که از طرف ریاست معلولین هزینه ی پای مصنوعی دریافت کرد سه ماه قبل بود . یکروز چاشت که در کنار کراچی خود بخواب رفته بود وقتی برخاست دید پایش در کنارش نیست و جستجو بی فایده بود . کارکردن برایش سخت شد . پایش که نبود دیگر نمی توانست کراچی براند . کسب و کارش تعطیل شد و با دو عصای چوبی که سالهای قبل خودش ساخته بود به این سو و آن سو می رفت و جوراب می فروخت تا لقمه نانی به خانه بیاورد اما رفته رفته روزگارش بد و بدتر شد. مهیا کردن لااقل هزار دالر برای خرید پای مصنوعی حتی در تصورش هم نمی گنجید تا اینکه آنروز مصمم شد یکبار دیگر برای تقاضای پا به ریاست معلولین برود اما ای کاش نمی رفت تا غرورش پایمال نمی شد .
بارش باران رفته رفته بیشتر می شد ، گویا آسمان هم امروز می خواست این پیرمرد ریش سفید را آزار بدهد . همه جایش تر شده بود . عصاهایش را برداشت و با گفتن " یالله " از جایش برخاست . نگاهی به آسمان کرد و دردمندانه گفت : " خدایا ! کجا شوم ، به کی بگویم ، یک درد نیست ، صد درد است . پیش کی دست دراز کنم که پای پیدا کنم و نان و آب به خانه ببرم ؟ آخر می گن تو خدای بی کس ها هستی ! خوده نشان بته دیگه ... " . در کنار سَرَک ایستاده بود که یک موتر جلو پایش توقف کرد . در بین راه از بدبختی هایش به موتروان می گفت از اینکه قسمتی از جانش را برای این مردم از دست داده است و امروز باید پیش همین مردم زاری و لابه کند ، از اینکه امروز باید آنقدر خوار شود که بعضی ها فکر کنند او گدایگر است و پیسه پیشش بیاندازند ، از اینکه هر روز باید با دست خالی به خانه برود و رنج و سختی اولادها آزارش دهد . حرفهای حکیم بیچاره تمامی نداشت . موتروان که به حرفهای او گوش می داد و گاهی از آیینه نگاهش می کرد ، می دید که رفته رفته اشک در دیدگان پیرمرد حلقه می زد . چیزی نگذشت که موتر نزدیک خانه حکیم توقف کرد . او ضمن تشکر ، بیست افغانی بابت کرایه به موتروان تعارف کرد . موتروان نه تنها کرایه را از او نگرفت بلکه پاکتی را به پیرمود داد و گفت : " پدر نازنینم ! ای تحفه ره نه بخاطر ترحم ، نی ! بلکه از خاطر ای که تو سرور مه هستی و جان و ناموس و وطنم مدیون خودت است قبول کو " . حکیم ابتدا از قبول آن امتناع ورزید اما نمی توانست تحفه را رد کند چون از چشمان موتروان مهربانی می جوشید . پاکت را گرفت و به خانه رفت . در خانه وقتی پاکت را باز کرد اشک از دیدگانش جاری شد . مبلغ هزار دالر را دید و یک نوشته که مضمون آن چنین بود : " پدر جان ! امروز در اتاق معاونت معلولین شاهد بودم که غصه های همه ی عالم به دلتان آمد و مشکل تان حل نشد . اما غصه نخورید هنوز هم در این خاک کسانی هستند که شما فداکاران وطن، نور چشمشان هستید. باور بدارید که خدا همیشه هست ؛ همان خدایی که خدای بی کس هاست " .
فردای آن روز حکیم ، رحمت خدا را حس کرد ، وقتی با دو پای کراچی می راند و شب با دست پر به خانه آمد .

22 اسد 1391 - مشهد 
سید محمد عارف حسینی
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز

معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره

شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو
میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!

دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه سرطان داره... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد...
اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه...
اونوقت... اونوقت قول .....
داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و
توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت:بشین سارا ...
و اشكهایش آرام روی گونه هایش لغزید. . . .
 
 
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
خانه داستان بلخ با حمایت نشریه زرنگار، پنجمین دور مسابقه‌ای داستان نویسی «اوسانه سی سانه» را برگزار می‌نماید.
داستان نویسان زیر سی سال افغانستانی ـ مقیم داخل و خارج کشور ـ می‌توانند در این مسابقه اشتراک نمایند به شرط اینکه؛
1 ـ داستان به زبان دری و کوتاه باشد.(حد اکثر 5000 کلمه)
2 ــ داستان‌ قبلا در مسابقه‌ی دیگر اشتراک داده نشده باشد.
3 ـ داستان «تایپ» شده باشد و به صورت «سافت» ارائه گردد.
• هر شرکت کننده می‌تواند فقط یک اثر برای اشتراک در مسابقه بفرستد.
• آخرین مهلت ارسال آثار، 20 سنبله سال روان
• برای نفرات برگزیده علاوه بر ستایش نامه، جوایز نقدی در نظر گرفته شده است؛ به این ترتیب که برای نفر اول بیست هزار افغانی، برای نفر دوم دوازده هزار افغانی و برای نفر سوم هشت هزار افغانی.
• نویسنده همراه داستان، نشانی، شماره تماس و آدرس ایمیل ـ در صورت امکان ـ خود را ضمیمه کند
• داوران، نویسندگان ذیل خواهند بود؛ مریم محبوب، شفیق نامدار، سید اسحاق شجاعی، علی موسوی و تقی واحدی
• نتایج مسابقه در پاییز سال(1391) اعلام خواهد شد.


لطفا داستان‌های‌تان را برای شرکت در این مسابقه به نشانی‌های زیر بفرستید:
• shafiq_mzr@yahoo.com
• taqi_wahedi@yahoo.com
• alim1364@yahoo.com

با به این نشانی‌‌ تسلیم کنید:
• مزار شریف ـ شرق روضه مبارک ـ گذر محمد بیگ سرهنگ ـ کتابخانه کمیسیون حقوق بشر افغانستان (تقی واحدی)

در صورت نیاز به راهنمایی یا هر گونه پرسش به این شماره‌ها تماس بگیرید:
0798247957 0799494882 0700539366
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
سید محمد عارف حسینی

" از مردم ننگ می خورم ، چی خواد بگویَن ؟ باز باید گپهایشانه گوش کُنم ... باید یک قِسم باشه که سرم پیش مردم بلند باشه ، گذشته از اینا پدر دختر همی قسم خواسته ! .... " اینها و دهها دلیل دیگر ، حرفهای یوسف بود که به همسرش مرجانه می گفت و او هم در جواب شوهرش به نشانه تایید سر تکان می داد . گفته های مرجانه هم جالب بود : " از همگی ره خوردِم ، حالی باید پس بتِم ، بچه مه از بچه جنرال فلانی و حاجی فلانی چی کم داره ؟ .... گذشته از اینا ، پیش مردم سرخ روی می شیم و بیاد همگی می مانه، خصوصاً حالی که فامیل دختر امر کدن که باید د هوتل باشه " . گفتگوی یوسف و مرجانه که پدر و مادر حفیظ بودند ساعتی ادامه یافت و به این نتیجه رسیدند که باید جشن عروسی بچه شان را در بزرگترین هوتل شهر برگزار کنند . یوسف ، از مامورین دولتی و طبقه متوسط شهر بود که با حقوق متوسط ش ، معاش هفت سر عائله را مهیا می کرد .
حفیظ خسته و عرق زده از راه رسید و در گوشه ای نشست ، گویا غمی بزرگ شانه هایش را آزار می داد . مادر که حال زارش را دید خطاب به او گفت : " چی کده بچه مه ؟ چطور شد ... پیسه میسه ره می گم " .... حفیظ که گویی از این حرف مادر خشمگین شد گفت : " بس کنن مادر ! پیش هر کس و نا کس رفتم ، تا حالی ایقه خُرد و خار نشده بودم ، مه هیچ نمی فامم که همی دختر برِ مه زن خواد شد یا نی که ایقه خرج کنم " . پدرش ، با حالتی دلسوزانه گفت : " خیر است بچه م ، آدم یک شب داماد می شه ...هزار شب نیست خو ! ... مه هم تلاش می کنم . باش که به کاکایت د استرالیا و بچه عمویم د کانادا و دوستای دیگه م د سیودن و جرمنی تلیفون کنم ، خدا مهربان است که پیسه تیار شوه ... فکرته مشوّش نکو ! چرا فال بد می زنی؟ چرا برت زن نشوه؟ " ... حفیظ رو به پدر کرد و سعی کرد او را متقاعد کند که از تصمیمش دست بردارد : " پدرجان مه از شما خواهش می کنم که همی کاره نکنن . پس دادن ایقه پیسه سخت است ...آخر از کجا شوه ؟...بله بد گمان هستم ، او دختر هیچ مره نمشناسه ، خلق و خوی یکدیگه ره نمی فامم ...اوووووف! ندیدن که آخر و عاقبت عاروس حاجی یحیی چی شد ؟ " . اصرار حفیظ بی فایده بود . گویا حرف مردم ، کار مردم و ننگ مردم ، قوی تر از حرفهای حفیظ بود و باید مجلس در هوتل و در عالی ترین سطح برگزار می شد .
چبزی نگذشت که پیسه ها از داخل و خارج به دست یوسف خان رسید . کم کم بساط مجلس عروسی برپا شد . مدعوین نهصد و هفتاد نفر ، کرایه یکی از هوتل های مجلل عروسی ، تهیه بهترین غذا که عبارت بود از پلو و چلو با سه رقم خورش و دو رقم کباب به همراه دیگر مخلفات ، میوه و شیرینی از بهترین نوع آنها ، کرایه یکی از لوکس ترین موتر ها برای عروس و داماد و بالاخره دعوت از لایق ترین گروه موسیقی ، ترتیباتی بود که با هزینه ی بالغ بر پنجاه هزار دالر برای شب عروسی گرفته شد.
هنوز یکسال از ازدواج حفیظ و فائزه نگذشته بود که یوسف در پی تقاضای مکرر طلبکاران و عدم توانایی پرداخت بدهی هایش افسرده شد و از دست حفیظ هم کاری ساخته نبود ؛ او که علاوه بر بیماری پدرش با بدبختی بزرگتری دست و پنجه نرم می کرد . طی یکسال گذشته نه تنها هیچ محبتی بین او و فائزه ایجاد نشده بود بلکه بخاطر اختلافات فکری و عدم تفاهم ، روز به روز فاصله ی شان بیشتر می شد و این اواخر کارشان به نزاع و زد و خورد رسیده بود . این اختلاف وقتی به اوج خود رسید که یکروز حفیظ ، به فائزه گفت که علت همه ی بدبختی های او و پدرش ، ازدواج با فائزه و مخارجی بوده است که او و خانواده اش باعث و بانی آنها بوده اند و فائزه هم به حفیظ جواب داد که مجبور نبوده است با دختری مثل او وصلت کند ، بلکه باید با دختری مثل خودش در سویه ی پایین ازدواج می کرده است . این گفتگو خشم حفیظ را برانگیخت و باعث شد فائزه را بشدت مورد ضرب و شتم قرار داده و به او بگوید دیگر حق ندارد از خانه تنها خارج شود .
در یک عصر سرد خزانی ، عده ای از وابستگان که مجموعشان کمتر از صد نفر بود ، در قبرستان بر روی جنازه ای حاضر بودند تا برای همیشه با او وداع کنند . بله ! یوسف دیگر زیر فشارهای روانی طاقت نیاورد و عارضه ی سکته ی مغزی باعث شد تا از دنیا برود . صدای شیون و ناله ی مرجانه و فرزندانش بلند بود ؛ راستی هم که سخت بود تا به این زودی همسر و پدرشان را برای همیشه به خدا بسپارند . مجالس ترحیم هم خلاص شد اما نه به بزرگی آن عروسی ؛ بلکه در مسجد کوچک منطقه و با مصارف بسیار اندک !
بعد از مرگ یوسف ، رفته رفته نزاع های حفیظ و فائزه زیادتر شد و حفیظ ، مرگ پدر را بهانه کرده ، هیچ در حرف خوراندن و لت کردن فائزه کوتاهی نمی کرد تا اینکه آن شب شوم فرا رسید . پاسی از شب گذشته بود ، نزاع لفظی و فیزیکی سختی بین آندو در گرفت و در پایان ، فاتزه بی حال و ضجه زنان در گوشه ای از خانه افتاد و حفیظ ناسزاگویان ، خانه را ترک کرد . فردا صبح وقتی به خانه آمد و با بدن سوخته ی فائزه روبرو شد ، صدای فریادش به آسمان رسید اما دیگر فائزه را هم از دست داده بود .
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 زمانی که ققنوس وطن،آماج تیرهای سیاه بدبختی بود،فریادرسی نداشت. آن سوخت و از خاکسترش ققنوسی برآمد که می خواهد آواز خوشبختی سردهد.آوایی که سرداد استقلال،یکپارچگی،اتحاد بود و اکنون از خاکسترهای باقی مانده آن بعد از گذشت اندی سال طلایه دارانی به پا خواسته که مشعل علم و فرهنگ را در جای جایش افروخته اند. اکنون من و تو خواهر و برادر دانشجو و فرهیخته، می چراها،آموزش ها،چیستی ها و رفتارها را از دست ساقی ستارگان آموزش در جام علم مستانه نوشیدیم و حال باید سرود مستی سردهیم که چه مستی بالاتر از اینکه پلی برای رشد هرچه بیشتر توانمندتر شدن وطن شویم.

 

عنوان همايش: فارغ التحصيلان افغانستاني، توانمندي ها،فرصت ها و چالش ها در راستاي توسعه و تعالي افغانستان

تاريخ همايش: 21 شهريور ماه 1391

برگزاركنندگان همايش: جمعی از دانشجويان افغانستاني استان قم

محل برگزاري: دانشگاه مفيد

مقدمه و ذكر توضيحات مختصري از همايش:

همايشي که در پيش روست اجلاسي با عنوان " فارغ التحصيلان افغانستاني، توانمندي ها، فرصت ها و چالش ها در راستاي توسعه و تعالي افغانستان" به بهانه بزرگداشت استقلال افغانستان مي باشد. موضوعات سخنراني ها و مقالات ،بررسي راهکارها و نيازهاي علمی جامعه دانشجويان افغانستاني مي باشد تا در مقابل چالشها، آمادگي لازم را کسب نمايند. همچنين با بررسي تاريخ استقلال کشورمان، آگاهي دانشجويان و فرهيختگان را نسبت به تاريخ و گذشته کشورمان غني تر سازيم.

عناوين مقالات:

عناوين مقالات ارسالي مي بايست در موضوع عنوان همايش انتخاب شوند.

نکته: همچنين از علاقمندان به ادب و هنر نيز درخواست مي شود آثار ادبي خودشان در رابطه با موضوع همايش و سالروز استقلال افغانستان را ارسال نمايند.

نحوه تنظيم مقالات:

· حداکثر در ۲۰صفحه تنظيم شود.

· همچنین مقالات ارسالي در برنامه Power point تهيه گردد.

· مهلت ارسال مقاله حداكثر تا تاريخ 15 شهريور ماه ميباشد .

· ۲مورد از مقالات ارسالی منتخب در همایش با هماهنگی نویسندگان آنها ارائه خواهد شد.ضمنا مقالات ارسالي در صورت تایید بدون هيچ گونه تغييري در ويژه نامه همایش چاپ مي گردند.

ایمیل:

indafghanistan@gmail.com

indafghanistan@yahoo.com

از محققین محترم تقاضا می شود مشخصات و شماره تماس خود را نیز به همراه مقاله در ایمیل ارسال نمایند.

با تشکر




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

تنها برنزی و دلاور بزرگ ما در المپیک دوباره افتخار آفرین شد و حماسه 4 سال پیش خود در المپیک 2008 بجینگ را این بار در المپیک 2012 لندن نیز تکرار کرد،تا همچنان بر مدار موفقیت در المپیک باقی بماند.
خوشحالم از اینکه دعا و تشویق های ملت دردمند افغانستان برای نیکپا بی اثر نماند و او این بار هم با افتخار و رکوردی جدید دوباره به افغانستان برمی گردد،که شکستنش برای هر ورزشکاری میسر نخواهد بود.
او حالا دیگر تنها مدال آور تاریخ ورزش کشور در المپیک نیست،او در طی 8 سال به دو عنوان مهم المپیک دست پیدا کرده و رسیدن او به  افتخارش کاری است بسیار دشوار که حکایت از زحمات روح الله در رشته تکواندو دارد. همچنین مبارزه نثار احمد بهاوي با رقيب مراكشي اش در دور مقدماتي -٨٠ كيلوگرام تكواندو در چارچوب المپيك لندن ٢٠١٢، امروز راس ساعت ٤:١٥ بعد از ظهر بوقت افغانستان برگزار ميگردد.
به امید پیروزی...




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

صدای گریه ی ممتد طفل سه ماهه اش خاموش نمی شد ، گرسنه بود . شهناز تمام تلاش خود را بکار گرفت تا او را سیر کند اما بی فایده بود . او فقط شیر می خواست . از آنجایی که مادرش تغذیه ی مناسب نداشت ، شیرش در آستانه ی دو ماهگی نوزاد خشک شده بود و طفلش را با شیر خشک سیر می کرد . روز گذشته آخرین قوطی شیر خشک که در خانه موجود بود خلاص شد و دیگر چای شیرین و آب جوش هم نمی توانست حبیب سه ماهه را آرام کند . مستاصل تر از همیشه به هر قسمی بود ، او را با شکم گرسنه خوابانید . آه سردی کشید و از جایش برخاست ، رو به دخترک شش ساله اش کرد و گفت : " اسما ! جانِ مادر فکرت طرف بیادرت باشه . مه بروم که شیر پیدا می شه یا نی ! " . گویی دخترک را برق گرفته باشد از جایش پرید و دامان چادری مادر را گرفت و به التماس افتاد : " نی ! نی ! مادر جان تو ره به خدا نرو ... اسما بُمره نرو . بخدا حبیب آرام می شه به چای شیرین عادت می کنه . تو نرو " . اشک در چشمانش حلقه زده بود و پیش پای مادر زاری می کرد . مادر به زمین نشست و با کف دستان درشتش که اصلا به دستان زنی سی و پنج ساله نمی ماند ، اشک از دیدگان دخترش پاک کرد و با نوازش گفت : " مقبولکم ! بی تابی نکو ! مه حبیبَ به تو مسپارم باز تو خودت گریان می کنی ؟ " . اما فایده نداشت و اسما هق هق گریه می کرد و در میان ناله هایش مدام می گفت : " نی مادر ! تو ره به روح پاک پدرم نرو . پدر ندارم ما ره بی مادر نکو .... مادر شفیقه سه روز است که رفته بازار و هنوز نامده .... تو نرو مادر " .
ظاهراً التماس های اسما بی فایده بود . مادر از جایش برخاست و با چشمان سرمه کشیده و پراشک به دخترش نگریست و گفت : " نی جان مادر گمان بد نزن . همیالی زود میایم . فکرت طرف حبیب باشه که بیدار نشوه " . 
دقیایقی دیگر شهناز در چهارراهی نزدیک خانه در میان ازدهام زنانی بود که عزم تهیه مایحتاج داشتند و ماموران امر بمعروف و نهی از منکر طالبان مانع حرکتشان می شدند . یکی که بر روی موتر تویوتا ایستاده بود فریاد می کشید : " برن سیاسرها ! برن خانه هایتان . چی معنا که سیاسر به بازار میایه ؟ حیا کنن شما مسلمان نیستن ؟ " . غلغله بود و صدا به صدا نمی رسید . یک فکر شهناز در خانه پیش حبیب سه ماهه اش بود و فکر دیگرش به تهیه قوطی شیر خشک . هیچ چیز دیگر برایش مهم نبود . خود را به یکی از انها که ریش بلندی داشت و می شد خوی حیوانی را در چشمانش خواند رسانید. چادری اش را بالا زد و با تندی گفت : " ملا صاحب ! شما مسلمان هستین یا نی ؟ طفلم از گشنگی می مره . باید برم شیرخشک پیدا کنم " . ملا به شهناز پاسخ گفت : " ما نا مسلمان هستیم ؟؟ خجالت نمی کشی تو بی حیا ؟ چادریته بالا زدی که چشمای سورمه کده ته نشان بتی ؟ " ... و بعد شهناز سنگینی دست مردانه ای را بر صورتش احساس کرد و نقش زمین شد .
در مرکز نظامی طالبان ، یکی از آنها که ظاهراً بزرگشان بود ، رو به دیگرانی کزد که گِرد میز چای سبز نشسته بودند و می خندیدند و گفت : " مستی خرابتان کده ؟ هنوز او زنکه ره نگاه کدین ؟ بس است دیگه ! سیزده روز شد ، از ای زیاد می مره ، معلوم نیست شوی داره نداره ؟ هر کدامتان سرش می رن . زود ببرن کدام جای ایلایش کنن " .
ساعتی دیگر موتر طالبان در همان چهاراهی توقف کرد و دو مرد که سر و روی خود را بسته بودند بدن نیمه جان شهناز را به گوشه ای انداخته و رفتند . شب هنگام وقتی شهناز در خانه ی یکی از همسایه ها بهوش آمد ، غمهای عالم برسرش خراب شد . حبیب دردانه اش روز دوم جان داده بود ، اسمای نازدانه اش در یتیم خانه به یتیمی رفته بود و عفت خودش به بدترین شکل پایمال شده بود . فریادی کشید و جای خراش هشت انگشت بر صورتش نمایان شد . 
سید محمد عارف حسینی
18 اسد 1391 / مشهد




ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد